معماى هستى

مشخصات كتاب

سرشناسه : مكارم شيرازي، ناصر، 1305 -

عنوان و نام پديدآور : معماي هستي / ناصر مكارم شيرازي.

مشخصات نشر : قم: نسل جوان، 1368.

مشخصات ظاهري : 208 ص. ؛ 12 × 16 س م.

فروست : انتشارات نسل جوان؛ 15.

شابك : 350ريال ؛ 25000 ريال : چاپ چهاردهم : 964-6275-03-6 ؛ 11000 ريال ( چاپ هيجدهم )

يادداشت : چاپ دوازدهم: 1368.

يادداشت : چاپ چهاردهم: 1377.

يادداشت : چاپ هيجدهم : 1388.

يادداشت : كتابنامه بصورت زيرنويس

موضوع : هستي شناسي (فلسفه اسلامي)

موضوع : فلسفه اسلامي

رده بندي كنگره : BD318 /ف2 م7 1368

رده بندي ديويي : 111

شماره كتابشناسي ملي : م 61-397

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

پيشگفتار

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

آنچه در اين كتاب مى جوئيم

از كجا آمده ايم؟

به كجا مى رويم؟

و اكنون در كجا هستيم؟

و ما در اين ميان چه نقشى داريم و چكاره ايم؟

و بالاخره وظيفه ما چيست؟ ...

اينها پرسشهائى است كه انسان هر قدر هم كم هوش

ص: 6

باشد باز در لحظاتى به فكر آنها مى افتد، منتها بسيارى به سرعت از آن مى گذرند چنانكه گوئى اصلًا پرسشى وجود نداشته است، و به عكس پى جوئى وسوسه آميز بعضى، گاهى آنها را به شكل سؤالات غير قابل جواب در مى آورد.

و به هر حال گمان نمى كنم كسى باشد كه تشنه شنيدن پاسخى- هر چند كوتاه- درباره اين پرسشها نباشد.

آيا مى توانيم تنها به اين دلخوش باشيم كه زندگى عادى ما كه در خور و خواب و لباس و مسكن و مسائل جنسى خلاصه مى شود، مى گذرد، پيش از آن چه بوده ايم، و پس از اين چه خواهيم شد به ما مربوط نيست، با اينكه چنين طرز فكرى بالاتر از سطح فكر يك گوسفند پروارى، يا يك مرغ ماهيخوار يا يك زنبور عسل وملخ دريائى نيست، و چه مشكل است كه انسان به آن تن در دهد و قانع و راضى گردد، و مرغ بلند پرواز انديشه خود را در چنين قفس پست و كوچكى زندانى كند.

البته ممكن است ما جوابهاى صد در صد روشنى براى همه اين پرسشها پيدا نكنيم، و در پاره اى از موارد پرده ابهام

ص: 7

روى پاسخها را پوشانده باشد و تنها به جوابهائى كه خالى از پاره اى از ابهامها نيست قناعت كنيم.

اما چاره اى نيست چيزى كه ريشه هاى آن احياناً در ازل و ابد فرو رفته نمى تواند به روشنى مسائلى كه مربوط به امروز و ديروز است باشد. بعلاوه طبيعى است كه شنيدن جواب مبهم همچون ديدن يك شبح از دور است كه به هر حال از نديدن بهتر است.

تلاش براى يافتن پاسخ اين سؤالات از طرف فلاسفه و انديشمندان بشر زياد صورت گرفته است، و اين شانس را ما داريم كه با استمداد و استفاده از زحمات آنها راههاى پاسخ را زودتر و آسانتر پيدا كنيم.

كتاب حاضر گوشه اى از تلاش و كوششى است كه نگارنده طى ساليان دراز براى يافتن اين پاسخها انجام داده و اعتراف دارد كه تنها مى تواند پرتوى روى قسمتى از آنها بيندازد، ولى در هر حال كوششى است مثبت و نتيجه بخش سعى ما در اين است كه در اين كتاب صراحت را بر هر چيز ديگر مقدم داريم و نيز از الفاظ پر طمطراق اصطلاحى پرت

ص: 8

كننده بپرهيزيم، با زبان دل سخن بگوئيم و باگوش جان بشنويم، و «يافته» ها را از «بافته» ها جدا سازيم، و از خيال بافى و بحثهاى غير مستند دورى كنيم، و در پرتو حق جوئى و حق طلبى راه به حقيقت بيابيم.

قم- ناصر مكارم شيرازى

آبانماه 1352

شوال 1393

ص: 9

1- معماهاى بزرگ

اين افكار همه، مخصوصاً جوانان را رنج ميدهد

ص: 10

ما هميشه بدنبال «تازه ها» هستيم

شور و نشاط زندگى ما نيز مديون آنها است.

و اگر زندگى يكنواخت بود بسيار زود خسته مى شديم و زود با آن وداع مى گفتيم.

شايد بهمين جهت است كه حوادث زندگى هر روز خود را در قيافه هاى تازه اى بما نشان مى دهند، تا توجه ما را بيشتر بخود جلب كنند.

و اگر «جوانان» و از آن بيشتر «كودكان» داراى نشاط بيشترى هستند بخاطر همين است كه دنيا در نظر آنها «تازه هاى بيشترى» دارد.

من نيز در آن روز كه بخود آمدم، و فكرم راه استقلال را در پيش گرفت، همان دورانى كه مردم نام «بلوغ» بر آن

ص: 11

ميگذارند همه چيز برايم تازگى داشت، ولى بيش از همه در «اسرار هستى» انديشه مى كردم و هميشه سؤالات گوناگونى مغز مرا آزار ميداد اين پرسشها در نظرم بصورت كوههاى سهمگين و خطرناكى جلوه مى كردند كه با نوكهاى بلند و تيز خود دل آسمان فكر انسان را شكافته و همچنان پيش ميرفتند.

درست احساس مى كردم كه فكر من در برابر اين پرسشها مانند «قايق كوچكى» است كه در يك درياى بى كران و عميق، گرفتار طوفان شده باشد و در ميان امواج خرد كننده آن نزديك است درهم بشكند!

گاهى آرزو مى كردم مرغ سبكبال روحم از اين قفس كه نامش تن است آزاد ميشد، و بر فراز آسمانها آنجا كه فرشتگان در حركتند پرواز مى كرد، شايد پاسخ اين پرسشها را در آنجا بجويم.

اين پرسشها مانند سنگهاى سنگين روى سينه من فشار مى داد و درون جانم را ميخورد ولى تنها به اين اميد كه شايد روزى پاسخ آنها را بيابم دلخوش بودم.

آرى تنها همين اميد مرا زنده نگه ميداشت.

ص: 12

اكنون اجازه ميخواهم اين سؤالات، اين گره هاى پيچيده روح را براى شما باز گويم چون تصميم دارم احساسى را كه در آن روزها دست ميداد براى شما مجسم كنم.

* فكر مى كردم: اين همه ستاره هاى درخشان و پر فروغ اين كهكشانها و سحابيها، اين جهان هاى اسرارآميز و با شكوهى كه تنها موج ضعيفى از هستى خود را بسوى ما مى فرستند، و بدنبال آن هزاران «وسوسه» در دل ما بر مى انگيزند براى چه منظورى بوجود آمده اند؟ اصلًا هدف آفرينش چيست؟

* ما براى چه منظورى قدم در اين جهان گذارده ايم؟

از كجا آمده ايم؟

و به كجا خواهيم رفت؟

و آمدن و رفتن ما چه حاصلى دارد؟

ما كه در آفرينش خود اختيارى نداشته ايم، بدليل اينكه نه در زمان، و نه در مكان تولد ما، و نه در هيچيك از مشخصات وجود ما با ما مشورت نشده است، پس در اين ميان چه نقشى داريم؟!

ص: 13

* آيا اساساً جهان هستى «آفريدگارى» داشته و طبق «نقشه و هدف» خاصى آنرا پى ريزى كرده و به اينجا آورده و در آينده نيز طبق همان نقشه مخصوص آنرا بسوى مقصد حساب شده اى پيش ميبرد؟

يا اينكه عوامل مبهم و پيش بينى نشده و بدون هدف با مرور «زمان» جهان را بصورت كنونى در آورده اند و همانها نيز در اين راه بى سرانجامى كه جهان در پيش دارد آنرا بجلو ميرانند، نه نقشه اى در كار بوده و نه فكر و هدفى؟

* اصلًا فكر درباره همين «زمان» يكى از چيزهائى بود كه روح مرا آزار ميداد اين زمان چيست و از كجا پيدا شده و تا كى خواهد بود؟ و پيش از آنكه زمان به وجود آيد در جهان چه بود؟

و اگر آفتاب و ماه و كره زمين وجود نداشت، و ما در گوشه اى از اين فضاى لايتناهى زندگى يكنواختى داشتيم چگونگى گردش چرخ زمانرا احساس مى كرديم؟ آيا اين دقايق و ساعات باز در آن حال بر فكر ما سنگينى داشت؟* آيا راست است كه ما «سرنوشت» معينى داريم كه

ص: 14

از قبل پيش بينى شده و خواه نا خواه بايد در برابر آن سر تسليم فرود آريم؟ اگر چنين است پس چرا ما بيهوده براى سعادت و خوشبختى خود تلاش مى كنيم، مگر سرنوشت را مى توان تغيير داد؟!

* موضوع «روح و فكر» كه از همه چيز بما نزديكتر است و همه اين دردسرها را از آن داريم نيز يكى از پيچيده ترين معماهاى من بود كه فكر درباره آن يعنى فكر درباره همين «فكر» مرا خسته مى كرد!

انيها نمونه اى از سؤالات ناراحت كننده و بى سرانجام من بود «سؤالاتى» در پيرامون معماى آفرينش، راز خلقت انسان، نقطه اى كه وجود از آن سرچشمه مى گيرد، دريائى كه سرانجام به آن ميريزد، مسئله سرنوشت و مسائل ديگرى از اين قبيل.

اين پرسشها اطراف فكر مرا مانند ابرهاى متراكم و ضخيمى فرا گرفته بود و آنرا فشار ميداد، درست است كه در يك خانواده مذهبى پرورش يافته بودم و طبعاً مانند ديگران يكنوع ايمان تقليدى بخدا داشتم، ولى چگونه مى توانستم

ص: 15

تنها به اين مقدار قناعت كنم و بدون هيچگونه دليل منطقى در برابر اين پاسخها تسليم شوم؟

ولى شكى نيست كه بروز اين افكار نشانه تحول در زندگى، و گام نهادن در راهى طولانى و خطرناك بود.

***

دوران بلوغ، دوران پرسشها

اكنون كه كمى از زندگى گذشته خود را براى شما شرح دادم و دانستيد آن روزها با چه افكارى دست بگريبان بودم لازم است اين جمله را نيز به آن اضافه كنم كه مطالعات بعدى نشان داد كه اين گونه افكار براى بسيارى افراد همراه دوران بلوغ يا كمى عقب تر، پيدا مى شود كه دوران آن در بعضى كوتاه و زودگذر، و در بعضى بعكس طولانى و ناراحت كننده است.

ولى آيا ميدانيد كه پيدايش اين گونه سؤالات در مغز انسان نبايد موجب نگرانى باشد، چه اينكه نشانه استقلال روحى و بلوغ فكرى و دليل شكوفا شدن استعدادهاى درونى اوست؟!

ص: 16

بله، اينها علائم اميد بخشى از يك مرحله نوين زندگى انسان است يعنى همه كسانيكه «بلوغ فكرى» آنها همزمان با «بلوغ جسمى و فيزيولوژيكى» آنان آغاز ميگردد، در سنين بلوغ در دريائى از اينگونه افكار غوطه ور ميشوند كه براى رهائى از آنها به هر وسيله اى دست ميزنند، ولى براى آنها كه بلوغ فكريشان بعدها فرا ميرسد، مدتى طول مى كشد تا قيافه چنين سؤالات از زواياى افكارشان سر بيرون بياورد.

و طبعاً براى كسانيكه هميشه از نظر فكرى و روانى در حال كودكى بسر مى برند هرگز دوران بلوغ عقلى را به خود نمى بينند، هرگز چنين سؤالات ناراحت كننده اى پيش نخواهد آمد آنها هميشه در يك حال «آرامش آميخته با بى خبرى» بسر مى برند. چون هرگز استقلال فكرى پيدا نكرده اند!.

در هر صورت شما هم هيچگاه از پيدايش چنين افكارى نبايد ناراحت شويد، اينها نشانه شكوفا شدن استعداد فكرى شماست، و دليل بر اين است كه وارد مرحله نوينى يعنى مرحله بلوغ فكرى، از زندگى شده ايد.

ص: 17

اگر اينگونه افكار براى شما پيدا شد بدانيد شما از مرحله تقليد و وابستگى قدم بيرون گذارده، وارد مرحله استقلال شده ايد، بايد بكوشيد با جديت و خونسردى راه حل منطقى و قانع كننده اين سؤالات را پيدا كنيد.

البته بهمان اندازه كه پيدايش چنين افكارى در مغز انسان اميد بخش است اگر پاسخ صحيحى باين پرسشها داده نشود خطرناك خواهد بود، زيرا در اين حال «تلاش آميخته با اميد» جاى خود را به يك نوع «خمودى و يأس و بدبينى» خواهد سپرد، لذا بسيار ديده شده كه عده اى از جوانان بر اثر نيافتن پاسخ صحيح اين سؤالات، براى رهائى از چنگال اين گونه انديشه ها، پناه به سر گرميهاى غلط، و اشباع بى قيد و شرط غرائز گوناگونى كه در اين سالها بيدار مى شود مى برند، و مى كوشند از اين راه يكنوع آرامش خيالى و كاذب براى خود فراهم سازند.

به هر حال اين يك امر طبيعى است كه انسان هنگامى كه قدم در يك محيط تازه مى گذارد همه چيز براى او مبهم و سؤال انگيز است، و ميكوشد بكمك انديشه و فكر، اين پرده هاى

ص: 18

ابهام را بشكافد و اسرار پشت پرده را ببيند.

ولى تازگى اين محيط هنگامى آغاز مى شود كه انسان وارد مرحله «بلوغ» مى گردد، در چنين زمانى هر كس جهان را با ديد تاره اى مينگرد و طبعاً پرسشهاى گوناگونى براى او پيدا ميشود، بنابراين از پيدايش اينگونه پرسشها هرگز ناراحت نشويد بلكه به استقبال آنها بشتابيد.

ص: 19

2- آرامش روح را كجا پيدا كنيم؟

يك درياچه كوچك مخصوصاً اگر كم عمق باشد با نسيم مختصرى مى لرزد

ص: 20

تاره به بلوغ رسيده بودم، شخصيت تازه اى در خود احساس مى كردم، دنيا در نظرم تازگى داشت، اما آميخته با دلهره و اضطراب بود، در آن روزها كلمه «آرامش برايم بسيار لذت بخش و خيال انگيز بود.

همواره بدنبال آرامش روحى مى دويدم و متأسفانه از آن كمتر اثرى مى يافتم!.

و شايد بهمين دليل اين «كلمه» براى من با خاطرات ناگوار و اندوه بارى آميخته شده بود. گاهى از لابلاى نوشته ها و تارخ زندگى بعضى از دانشمندان چنين احساس مى كردم كه آنها روحى آرام و لبريز از عشق بحقيقت داشته اند گويا رشته افكار و انديشه هاى آنها بجاى دگرى بسته بود، و همين تكيه گاه محكم آنها را در برابر طوفانهاى سخت زندگى نگاه ميداشته است.

ص: 21

در برابر حوادث خونسرد، و در پيكار با مشكلات شجاع و توانا بوده اند، و حتى بر چهره مرگ، اين مرگ اسرارآميزى كه آن خود يكى از سؤالات آزار دهنده ماست لبخند مى زدند.

من از اين آرامش عجيب كه بر زندگى آنها سايه افكنده بود، لذت ميبردم و بر آن غبطه ميخوردم، ولى هر چه زواياى روحم را كاوش مى كردم اثرى از اين «آرامش» نمى ديدم.

گويا كرانه هاى روحم در تاريكى عميقى فرو رفته بود و از لابلاى آن تاريكى، اشباح مرموز و ناراحت كننده اى همراه با سئوالات و پرسشهاى گوناگون بيرون ميدويدند، و سراسر روح مرا ميدان تاخت و تاز خود قرار ميدادند سپس در ميان همان تاريكى ها محو مى شدند! ...

فكر مى كردم چه ميشد اگر شعاعى از آن «آرامش»: بر سراسر روح ما مى پاشيد و تمام زواياى آن را روشن مى ساخت و اين «اشباح وحشتناك» كه گويا علاقه خاصى با «تاريكى ها» دارند براى هميشه از صفحه روح ما طرد مى شدند ...

ص: 22

اين آرزوى نهائى و تقاضاى درون من بود، آرزوئى كه تنها در عالم خيال به آن دسترسى داشتم.

ولى شايد اين دانشمندان در سنين «بلوغ فكرى» همين حال را داشته اند و با جهاد پى گيرى بر آن پيروز شده اند و شايد با همين فكر خود را تسلى ميدادم.

***

بخوبى ياد دارم كه در آن سالها چه اندازه پريشان و در چه افكارى غوطه ور بودم.

گاهى احساس مى كردم كه وجود من در برابر پرسشهاى مربوط به اسرار آفرينش، آغاز و انجام زندگى، مسئله سرنوشت، و مانند آنها بسان پر كاهى است كه با وزش يك نسيم مختصر از اين سو به آن سو پرتاب ميشود.

طبيعى است يك «درياچه كوچك مخصوصاً اگر كم عمق هم باشد، نسيم مختصرى آن را به تلاطم در مى آورد، ولى اگر وسيع و عميق باشد آرامش مخصوصى بر آن حكمفرما خواهد بود، طوفانها تنها آرامش ظاهرى آنرا بهم مى زند ولى اعماق آن آرام است.

ص: 23

لابد اين دانشمندان كه از آرامش روحى آنها تعجب مى كنيم راه حل اساسى اين سئوالات را پيدا كرده بودند، كه اينچنين آسوده خاطر و مطمئن و آرام بوده اند، روح آنها مانند درياى عميقى بوده كه طوفانهاى سخت آرامش درون آنرا بر هم نمى زده است (ولى بر شخص نو سفرى در آغاز كار اينها امكان نداشت).

آنها عقيده داشتند كه: «آفرينش» اين جهان ساده نيست، و تمام شواهد و قرائن موجود در حوادث و پديده هاى اين عالم پهناور گواهى ميدهند كه طرح آن از يك منبع قدرت بى پايان سرچشمه گرفته، و هم اوست كه در تمام مراحل، جهان را رهبرى مى كند، قوانينى كه جهان هستى بر محور آن مى گردد بقدرى دقيق و حساب شده و اسرارآميز است كه تنها براى «كشف يك گوشه از آن بايد سالها متفكران بشر، فكر و مطالعه كنند، هر قدر علم و دانش بشر پيش مى رود، و هر نكته اى كه از اسرار اين جهان وسيع كشف مى شود انسان را بعلم و قدرت آن مبدأ بزرگ آشناتر مى سازد و به موازات آن نور مخصوصى از «ايمان به دلها مى پاشد.

ص: 24

آنها معتقد بودند: اسمان راسخ و محكمى كه از مطالعه ريزه كاريها و اسرار شگفت انگيز اين جهان پهناور سرچشمه مى گيرد قلبها را لبريز از «عشق و نشاط» مى كند عشقى سوزان نسبت به مبدئى بزرگ كه طراح اصلى اين جهان پهناور است.

هنگامى كه آنها سر بر آستان پر شكوه و جلال او مى گذارند در پرتو «بندگى او» از قيد «بندگى غير او» آزاد مى شدند.

و هنگامى كه با آن مبدأ بزرگ، آن وجود لايتناهى آشنا مى شدند همه چيز (جز او) در نظرشان كوچك مى شد، بهمين دليل هرگز بخاطر از دست دادن چيزى، روح آنان دستخوش طوفانهاى اضطراب و نگرانى نمى گرديد.

با مشكلات و دشواريهاى زندگى، به اتكاى قدرت او، با شهامت مبارزه مى كردند، و همين اعتقاد و ايمان، اعصاب آنها را گرم مى ساخت، و به دل هاى آنها نيرو و توان مى بخشيد تا خود را در برابر هيچ مشكلى زبون و ناتوان نبينند.

ص: 25

آنها خود را با «ابديت پيوسته مى ديدند زيرا معتقد بودند از آنجا سرچشمه گرفته، و بهمان باز مى گردند، و بهمين دليل فنا و نابودى كه فكر آن اعصاب انسانرا مى لرزاند براى آنان مفهومى نداشت.

يك «قطره كوچك» در وسط بيابانى سوزان خيلى زود از بين مى رود اما اگر با «دريا» مربوط گردد هميشه خواهد بود و رنگ ابديت بخود مى گيرد.

«مرگ» در نظر آنها دريچه اى بسوى يك جهان تازه، جهانى كه بمراتب از دنيائى كه در آن زندگى مى كنيم، وسيعتر، لذت بخش تر، نشاطانگيزتر، و نوارانى تر بود و بنابراين آنرا مرحله اى كاملتر از اين زندگى مى ديدند.

از اين رو هرگز مرگ در نظر آنها، آن قيافه مهيبى كه از تصور آن مو بر بدن راست مى شود، نداشت، اين افكار جزء وجود آنها شده بود با تمام روح و جان خود به آن ايمان داشتند.

اما من نو سفر بودم و تازه كار و اينها برايم سراب بود!

ص: 26

ولى به هر حال رمز آرامش روحى آنها را در همين «طرز تفكر» مى ديدم، اما افسوس، پيدا كردن اين طرز فكر در آن روز برايم ممكن نبود لذا از يك نا امنى روحى عجيب رنج مى بردم.

گويا آتشى در درون جانم روشن بود، و مرا از درون مى سوخت، بارها مى نشستم و تنها گريه مى كردم، درست نمى توانم توضيح دهم براى چه گريه مى كردم، گمشده اى داشتم؟ عشق مبهمى مرا رنج ميداد؟ روحم مضطرب بود و به دنبال آرامش مى گشبت و نمى يافت و ناراحت مى شد، و همچون طفل گمگشته اى بخاطر اين سرگردانى اشك مى ريخت!؟ نمى دانم اين اشكها هر چه بود كمى از شعله هاى سوزان آتش درونى را- آنهم براى مدت كوتاهى- مى كاست ولى چيزى نمى گذشت كه دوباره شعله ور مى شد و سراسر وجود مرا مى گرفت.

آرزو داشتم من هم روزى گوشه اى از آن آرامش و امنيت روحى را ببينم، در برابر حوادث سخت زندگى شجاع و جسور باشم، بر چهره خشمناك و عبوس زندگى در همه حال

ص: 27

بخندم، و با مشكلات با كمال قدرت بجنگم حتى از مرگ نهراسم، «آينده» براى من مانند «گذشته» روشن و خالى از ابهامهاى كشنده باشد، ولى همانطور كه گفتم من نو سفر بودم و از راه و رسم اين سفر بى خبر!

بعلاوه نمى خواستم اين آرامش روحى را در پناه يك سلسله خيالات و مطالب غير واقعى پيدا كنم و مى خواستم «واقعيت را آنچنان كه هست درك كنم و در پرتو آن گمشده خود يعنى آرامش را بيابم.

درست است كه مانند غالب افراد يك ايمان تقليدى به مبدأ هستى داشتم، و استدلالهاى ساده و كلاسيك نيز آنرا رونق مى داد، ولى اينگونه اعتقادها و استدلالها هرگز يك روح تشنه را سيراب نمى كند اينها در برابر طوفانهاى «وسوسه و ترديد» پايدارى ندارد و همواره در اعماق آنها يكنوع تزلزل وجود دارد ...

مدتها در اين اضطراب و نگرانى گذشت ...

ص: 28

ص: 29

3- نخستين گام

چرا فكر كنيم؟ آيا اين فكر دشمن آرامش ماست؟

ص: 30

گفتيم بهنگام «بلوغ فكرى» مغز هر انسانى كه مختصرى اهل فكر باشد مورد هجوم وحشتناك انواع سؤالها و پرسشها، مربوط به زندگى، مرگ، آينده، گذشته و مخصوصاً سؤالات مربوط به معماى آفرينش، سرنوشت، آغاز و انجام جهان قرار ميگيرد كه نگارنده خود يكى از آن افرادى است كه اين هجوم سيل آسا را با شدت هر چه تمام تر احساس و لمس كرده است، و رنجها كشيده تا توانسته گوشه اى از حقيقت را دريابد.

***

راستى خود اين موضوع مسئله مهمى است چرا طرح سؤال اينقدر آسان است، و يافتن پاسخهائى كه «عقل» و «دل» را هر دو قانع كند مشكل؟

چرا هنگامى كه مى خواهيم يك سؤال را طرح كنيم

ص: 31

هزاران سؤال جلو فكر ما سبز ميشود، و مانند كيسه جادوئى هر چه از آن بر ميداريم تمام شدنى نيست، و يا مانند تخم ريزى ماهيان دريا از هر سؤال صدها سؤال ديگر پيدا مى شود.

ولى بهنگام يافتن پاسخها مثل اينكه بخواهيم از قله كوه صعب العبورى بگذريم با مشكلات فراوانى رو برو مى شويم تا پاسخ يك سؤال را بيابيم؟

آيا علل اصلى اين موضوع اين نيست كه سؤالات ما در واقع فهرست «مجهولات» ماست، بنابراين مانند مجهولات ما بى انتهاست، و بعكس پاسخهاى ما فهرست «معلومات» ماست و طبعاً محدود و در برابر مجهولات ناچيز است؟!

بهر حال اكنون موقع آن رسيده است كه به اتفاق آنان كه براى نخستين بار در اين راه خطرناك و پر پيچ و خم كه چاره اى جز پيمودن آن نيست، قدم مى نهند، بار ديگر اين ره را به پيمائيم، شكى نيست كه پيمودن اين راه- مانند هر راه پر خوف و خطر ديگر- با رفيق و راهنما بهتر و عاقلانه تر است، ما مى خواهيم دست به تلاش و كوششى پى گير براى

ص: 32

يافتن پاسخ اين پرسشها و معماها بزنيم و تا آنجا كه قدرت داريم پيش برويم.

***

نخستين گام

در نخستين گام، اين فكر براى ما پيش مى آيد كه اصولًا چه لزومى دارد ما بخود زحمت بدهيم و فكر كنيم؟ براى چه بى جهت براى خود دردسر درست كنيم.

مگر نه اين است كه عده اى اصلًا زحمت فكر كردن درباره اين مسائل را بخود نمى دهند، بى خيال بدنيا مى آيند و بى خبر از جهان مى روند (درست مانند يك گوسفند!).

آمدنشان بهر چه بود. از كجا آمده اند و به كجا مى روند هيچكدام براى آنها معلوم نيست اصرارى هم ندارند كه معلوم باشد.

آنها مى گويند: ما را با گذشته و آينده، مبدأ و منتها آغاز و انجام، چكار تازه، چه كسى اينها را ميداند كه ما بدانيم. كس ندانست كه سر منزل مقصود كجاست

اينقدر هست كه بانگ جرسى مى آيد!

ص: 33

و تازه گوش ما بدهكار اين «بانگ جرس» هم نيست ميخواهد بانگى داشته باشد يا نداشته باشد.

زندگى براى آنها، مفهومى جز درك لذتهاى زود گذرى كه انسان تا به آنها نرسيده عطش سوزانى تمام ذرات وجودش را به التهاب مى آورد و بهنگام رسيدن به آنها يك حال «وازدگى» و نفرت و گاهى «وحشت!» از تو خالى بودن آنها به او دست مى دهد، ندارد.

لذتهائى كه مانند بسيارى از تابلوهاى دورنما، دل انگيز و رؤيائى است، اما هنگامى كه به آن نزديك مى شويم قطعه پارچه خشن و بى ارزشى را مى بينيم كه رنگهاى پراكنده و ناصافى آنرا پوشانيده است!

ولى اين گونه افراد كه به گفته «هدايت» همگى دهانى هستند كه يك مشت روده بدنبال آن چسبيده و به دستگاه تناسلى شان ختم مى شود، امتياز روشنى بر حيوانات و جانوران ندارند كه آنها هم افتخارشان در همين ها خلاصه مى شود.

آيا هيچ آدم فهميده اى حاضر مى شود زندگى را تنها

ص: 34

بخاطر اين چند كار تكرارى بى ارزش بپذيرد؟ من كه هيچ ترديدى ندارم اگر پيش از تولد، با من مشورت مى كردند كه آيا مايل هستى به دنيا بروى و در ميان انبوهى از مشكلات، چند روزى از اين لذتها بهره ببرى گيج بدنيا بيائى و گيج از دنيا بروى و ديگر هيچ من بدون هيچگونه گفتگو «عدم» را بر چنين وجودى ترجيح ميدادم، بلكه به اين پيشنهاد «وجود» مى خنديدم.

***

تازه اگر قبول مى كردم براى همين زندگى كوتاه با آنهمه مشكلاتش باز قبل از هر چيز «آرامشى» ميخواستم آرى آرامش همان نقطه مبهمى كه تمام خطوط تلاشها و كوششهاى ما، بالاخره به آن منتهى مى شود و يا لااقل بخاطر آن صورت مى گيرد.

اين آرامش، اين هدف اصلى تلاشها، اين گمشده نهائى كوچك و بزرگ، هرگز بدون فكر كردن و بكار انداختن انديشه براى ما ميسر نيست، زيرا:

بر خلاف آنچه بعضى فكر مى كنند، «ندانستن هرگز

ص: 35

مايه آرامش نيست» بلكه بيش از هر چيز وحشتناك و ترس آور و اضطراب انگيز است، جهل و نادانى همچون ظلمت است و ظلمت همواره هول انگيز بوده است.

«افراد نادان به كسانى ميمانند كه در بيانان بى انتهائى در شب تاريك وحشتزائى گرفتار شده اند، ابر سياهى بر ظلمت شب افزوده، و حوادث مبهم زندگى براى آنان بسان طوفان هولناك، و صاعقه، و رگبارهاى سيل آسائى است كه در اين بيابان هولناك آنانرا تعقيب مى كند.

اضطراب سر تا پاى آنها را فرا گرفته، نور خيره كننده برق زودگذر و بى وفا، و صداى غرش آمرانه رعد و صاعقه، لرزه بر اندامشان انداخته، نه راهى بسوى منزل مقصود پيداست و نه پناهگاهى براى حفظ جان».(1) اما «دانائى» هر قدر كم باشد چراغ است و روشنائى و خاصيت نور آرام بخشى است همانطور كه اثر ظلمت وحشت


1- اين مثال از آيات 16 تا 20 سوره بقره اقتباس شده است.

ص: 36

و اضطراب است، اصولًا اگر مردم از تاريكى ها مى ترسند بخاطر همان ابهام آن است، اگر از مردگان وحشت دارند بخاطر ابهام وضع آنهاست، اگر از آينده خائف هستند آنهم معلول ابهام و جهل به آن مى باشد.

بنابراين آرامشى جز در دانستن، جز در يافتن پاسخ سؤالاتى كه در برابر مجهولات است پيدا نمى شود.

و اگر مى بينيم پاره اى از مردم نادان در يك «حالت بى تفاوتى شبيه آرامش» بسر مى برند، و هيچ غمى ندارند، نبايد فراموش كنيم كه آنها از نادانى خود هم بيخبرند، و به اصطلاح «جهل مركب» دارند، آرامش آنان همچون آرامش گوسفندانى است كه با يك دسته علف آنها را بكشتارگاه مى برند، و در برابر چشم يكديگر سر مى بردند و با خونسردى و بى تفاوتى باين صحنه نگاه مى كنند اين آرامش نيست اين حالتى شبيه بيهوشى و تخدير است.

و گرنه كسانى كه از جهل و نادانى خود باخبرند، هرگز آرامش نخواهند داشت، و در دنياى تاريكى مملو از شبحهاى

ص: 37

هولناك بسر مى برند، دلهره و اضطراب هميشه بر روان آنها سايه شوم و سنگينى مى افكند.

بنابراين براى بدست آوردن آرامش روحى بايد فكر كنيم، باز هم فكر كنيم.

اصولًا اگر بنا باشد ما انديشه نكنيم اين مغز را براى چه مى خواهيم؛ چرا اين بار سنگين را يك عمر بر شانه و دوش خود حمل مى كنيم؟ چه بهتر آنرا جدا كنيم و دور اندازيم! اگر من از دستم هرگز كار نكشم و يك عمر ساكت كنار بدن من آويزان باشد حمل اين بار سنگين بى مصرف از عقل و درايت دور است!

مى گويند اين عقل و انديشه براى خاطر آن به من داده شد كه بيشتر از اين زندگى لذت ببرم، بهتر بخورم، بهتر بپوشم، بهتر آميزش جنسى داشته باشم؟

اين حرف نيز باور كردنى نيست زيرا اين همه عقلى كه بشر دارد راستى براى چنان هدف كوچك و پستى بسيار زياد است باين مى ماند كه يك نيروى عظيم اتمى را در اختيار

ص: 38

كودكى براى بكار انداختن «روروك» او بگذارند.

پس روى هر حسابى باشد، موظفم فكر كنم، در آغاز و انجام آفرينش، در هدف زندگى، در آينده و گذشته، در حيات و مرگ در سرنوشت و در همه چيز.

آرى من قبل از هر چيز موظفم فكر كنم!

ص: 39

4- گمشده بزرگ

انسانيت در كوچه تاريكى مى دود كه انتهاى آن جز نگرانى مطلق نيست

ص: 40

همه بدنبال «خوشبختى» مى دوند و تمام تلاشها و كوششها، بخاطر آن انجام مى گيرد، ولى غالب افراد در تفسير اين كلمه دچار اشكال مى شوند، و درست نمى توانند بگويند اين «خوشبختى» كه همه، در بدر، بدنبال آن هستند چيست؟

راستى چطور مى شود اين همه انسان دنبال يك واقعيت مبهم و غير مشخص كه از تفسير آن عاجزند بگردند.

حقيقت اين است كه اين كلمه در نظر همه مردم يك جور معنى نمى دهد، و شايد به تعداد انسانها، معانى مختلف داشته باشد، و هر كس آنرا طورى تفسير كند.

اما اينقدر مسلم است كه باتمام «اشكالات» و اختلافات كه در تفسير اين كلمه هست يك قدر مشترك را در ميان آنها ميتوان يافت و آن اينكه:

«خوشبختى» چيزى است كه هنگامى انسان به آن

ص: 41

مى رسد در خود احساس «آرامش» آرامش روح، آرامش تن، و آرامش وجدان مى كند، و بنابراين اگر اين كلمه را به «آرامش» كه اثر عمومى جلوه هاى گوناگون آن است تفسير كنيم اشتباه نكرده ايم.

اما اين تفسير ما را متوجه واقعيت تلخى مى كند كه اگر چه پذيرفتن آن دردناك است ولى چاره اى جز اعتراف بآن نداريم و آن اينكه:

اگر خوشبختى بمعنى آرامش باشد بايد قبول كنيم كه مخصوصاً در جهان امروز «خوشبختى» ابداً وجود ندارد، چون كسى را نمى يابيم كه روحش آرام، جسمش آرام، و وجدانش آرام باشد.

در عصر ما همه چيز هست، اما آرامش نيست و اگر آن را عصر دلهره و اضطراب بناميم توصيف نادرستى نخواهد بود با اينكه تمام تلاشها بخاطر آن صورت مى گيرد اما عجيب اينست روز بروز فاصله ميان مردم عصر ما و اين «گمشده بزرگ» بيشتر ميشود!

ص: 42

نشانه اين عدم آرامش همه جا بچشم ميخورد، در درون بارها و ميكده ها، دخمه هاى اگزيها، در مراكز پخش مصرف مواد مخدره، در بيمارستانهاى روانى، و در مطب اغلب پزشكان، همه دنبال اين گمشده بزرگ مى گردند، و چون به وجود واقعى آن دست نمى يابند به وجودهاى بدلى و آنچه آنرا آرامش مى پندارند پناه ميبرند.

اين آرامش بقدرى در نظر انسان پر ارزش است كه حتى گاهى جان خود را بر سر آن مى نهد، و براى رسيدن به آن- به خيال خود- دست به انتحار ميزند تا اين گمشده را كه در روشنائيهاى «وجود نتوانست پيدا كند در لابلاى پرده هاى ظلمت «عدم» بيابد! (چه خيال خامى! ...)

***

«صادق هدايت» كه هم نوشته هايش و هم تاريخ زندگيش تجسم روشنى از نا آرامى و عطش براى يافتن آرامش بود، و متأسفانه با همه استعداد و ذوق سرشارى كه داشت سرانجام در بيراهه هاى زندگى پس از يأس كامل از رسيدن باين سرچشمه و هم مأيوس ساختن پيروان مكتب خود بطرز دردناكى جان

ص: 43

سپرد، در مقدمه اثر معروش «بوف كور» چنين مى نويسد:

«در زندگى زخمهائى هست كه مثل خوره روح را آهسته و در انزوا مى خورد و ميتراشد، اين دردها را نمى شود به كسى اظهار كرد ... بشر هنوز چاره و دوائى برايش پيدا نكرده و تنها داروى آن فراموشى بتوسط شراب، و خواب مصنوعى بوسيله افيون و مواد مخدره است، ولى افسوس كه تأثير اينگونه داروها موقت است و بجاى تسكين پس از مدتى بر شدت درد مى افزايد!» ...

اين زخمها و دردهائى كه «هدايت» به آنها اشاره ميكند چيزى جز ناآراميها، دلهره ها و نگرانيها از آنچه واقع شده، و از آنچه هنوز در پشت پرده هاى تاريك آينده براى اظهار وجود «نوبت» گرفته اند نيست.

از نمونه هاى تكامل يافته اين اضطراب و وحشت، نگرانى آميخته به بيمارى روانى است كه او در يكى از صحنه هاى «بوف كور» در مورد قهرمانش ترسيم مى كند:

«... در اين رختخواب نمناكى كه بوى عرق گرفته بود، وقتى پلكهاى چشم سنگين مى شد و مى خواستم خودم خودم را تسليم

ص: 44

نيستى و شب جاودانى كنم همه يادبودهاى گمشده و ترسهاى فراموش شده ام از سر نو جان مى گرفت.

ترس اينكه پرهاى متكا تيغه خنجر بشود! دكمه ستره اى بى اندازه بزرگ باندازه سنگ آسيا بشود! ترس اينكه تكه نان لواش كه به زمين مى افتد مثل شيشه بشكند! دلواپسى اينكه اگر خوابم ببرد روغن پيه سوز بزمين بريزد و شهر آتش بگيرد! وسواس اينكه پاهاى سگ جلو دكان قصابى مثل سم اسب صدا كند! ... ترس اينكه رختخوابم سنگ قبر بشود و بوسيله لولا دور خودش بلغزد و مرا مدفون كند! ... هول و هراس اينكه صدايم ببرد و هر چه فرياد بزنم كسى بدادم نرسيد!)(1) گرچه او قهرمان اين صحنه ها را يكنفر ماليخوليائى فرض كرده، ولى هر چه هست مخصوصاً با توجه به استقبالى كه حتى در كشورهاى اروپائى از اين اثر شده.

ميتواند دردها و نگرانيهائى را كه بر افكار مردم عصر ما سايه افكنده، بازگو كند، اين نشانه ديگرى از وضع فكرى و روانى مردم عصر ماست.


1- بوف كور صفحه 140.

ص: 45

رئيس جمهور امريكا (نيكسون) در نخستين نطق خود پس از اداى سوگند بعنوان سى و هفتمين رئيس جمهور آن كشور، كه طبعاً بايد دست روى نقاط حساسى بگذارد كه مورد توجه ملت صنعتى پر پولى مانند آمريكا گردد به اين حقيقت تلخ اعتراف كرده و گفت:

«ما گرداگرد خويش زندگانيهاى تو خالى مى بينيم، در آرزوى ارضا شدن هستيم» «ولى ارضا نميشويم».

اين زندگانيهاى تو خالى كه نيكسون بآن اشاره ميكند چيزى جز زندگانى منهاى «آرامش» نيست، چون آرامش در آن نيست هيچ در آن نيست و تو خالى است، اگر چه ظاهراً همه وسائل زندگى در آن محيط هست و همه دنيا خراب شده تا آنجا آباد گردد.

شايد بهترين تعبير در ترسيم وضع دردناك ناآرامى روح بشر در عصر ما همان است كه «پولانسكى» گفت:

او كه از چهره هاى مشهور هاليوود (شهرى كه باصطلاح مى خواهد براى دنيا شادى و سرگرمى بيافريند!) هست پس از بيدار شدن موقت از نشئه هاى «زندگى سينمائى» بر اثر

ص: 46

ضربه شديد قتل همسرش «شارون تيت» چنين گفت:

«من مى بينم كه انسانيت در كوچه تاريكى مى دود كه در انتهاى آن چيزى جز نگرانى مطلق نيست»!

يكبار ديگر اين جمله را تكرار كنيد «من مى بينم كه انسانيت در كوچه تاريكى ميدود كه در انتهاى آن چيزى جز نگرانى مطلق نيست» ... آرى نگرانى مطلق!

ولى على زغم اين يأس و نوميدى و تسليم در برابر اضطراب و نگرانى و بالاخره تسليم در برابر مرگ، اگر از بيراهه نرويم پيدا كردن اين گمشده بزرگ يعنى آرامش كامل كار مشكلى نيست و يا اگر مشكل است لااقل محال نيست.

ص: 47

5- ايمان و آرامش روح

حالت بى ايمانى همچون «حالت بى وزنى»

اضطراب انگيز و دلهره آور است

ص: 48

على رغم كوششهاى جمعى از ماترياليستها كه سعى دارند ساختمان «انسان» را تشبيه به ساختمان يك «ماشين» كنند تحقيق و بررسى ها، مخصوصاً در جنبه هاى روانى انسان، نشان ميدهد كه تفاوت ميان اين دو بقدرى است كه حتى شباهتهاى آنها را بدست فراموشى مى سپارد.

يكى از امتيازات و مشخصات انسان اين است كه بدون عقيده و هدف و يا به تعبير ديگر بدون اتكا به يك «ايدئولوژى» نمى تواند زندگى كند، در حالى كه ماشين براى ادامه حيات خود، نه «فكر» مى خواهد و نه «ايدئولوژى».

اين بارزترين خصوصيات انسان است، بطورى كه اگر بجاى تعريف معروف «انسان حيوان ناطق است» بگوئيم انسان حيوان متفكر و صاحب ايده است تعريف رساترى خواهد بود، گرچه تفسيرهائى كه فلاسفه براى «نطق» كرده اند

ص: 49

نيز سر از مسئله «تفكر و ادراك» بيرون مى آورد.

بهر حال، همانطور كه جسم انسان آب و مواد غدائى ميخواهد، «فكر و عقيده» نيز غذاى روح است و به همين دليل هر انسانى احساس يك نوع نياز طبيعى به داشتن يك طرز تفكر، و پيروى از يك «مكتب فكرى» مى كند و بدون آن خلاء هولناكى در درون خود احساس مى نمايد.

حال اگر دسترسى به مكاتب صحيح فكرى پيدا نكند ناچار اين خلاء را با اوهام و خرافات و اساطير و افسانه ها پر خواهد كرد و علت گرايش اقوام عقب افتاده را به اوهام و خرافات در همين جا بايد جستجو كرد. خلاصه، اين نياز يك نياز طبيعى و مسلم است.

حالت بى عقيده اى را براى انسان مى توان بحالت بى وزنى تشبيه كرد، مطالعات فضائى نشان مى دهد كه انسان در حال بى وزنى قادر بكنترل خود نيست، يعنى با مختصر حركتى به هر سو پرتاب مى شود، حتى هنگام غذا خوردن و جويدن غذا بايد دهان خود را كاملًا ببندد والا هر ذره اى از غذائى كه در دهان اوست با مختصر حركت زبان و دندان

ص: 50

بيك سو پرتاب مى گردد.

ميگويند احساسى كه در حالت بى وزنى به انسان دست مى دهد شبيه احساس كسى است كه در حال سقوط در چاه عميق و بى انتهائى باشد، زيرا ما، در زندگى عادى خود هرگز حال بى وزنى را جز در حال «سقوط آزاد» احساس نمى كنيم در حال سقوط آزاد از بلندى انسان در يك نوع حالت بى وزنى به سر ميبرد.

در حال بى وزنى انسان به هيچ وجه «آرامش» ندارد و شايد به همين جهت است كه دانشمندان فضائى مى كوشند براى مسافران فضا، يك نوع وزن مصنوعى از طريق ايجاد حركت دورانى و نيروى گريز از مركز ايجاد كنند تا بتوانند به آنها آرامش بيشترى دهند.

فقدان عقيده و ايمان و هدف نيز يك نوع «حالت بى وزنى روانى» محسوب ميشود، در چنين حالتى انسان بخوبى احساس مى كند كه هيچ نوع تكيه گاهى ندارد و همچون كسى است كه در چاه عميق و بى انتهائى سقوط مى كند، يك ناراحتى مرموز و جانكاه از درون او را ميخورد و با اندك چيزى به هر سو پرتاب مى شود.

ص: 51

تأثير عوامل و انگيزه هاى گوناگون بر روى افكار او كه در حالت بى تفاوتى به سر مى برد و طبعاً مانند يك شهر بلادفاع در برابر هجوم لشكريان بيگانه است، بر اين ناآرامى مى افزايد.

***

ايمان و هدف به هر صورت كه باشد اثر «آرامبخش» معجزه آساى خود را دارد، به انسان وزن مى دهد، زيان ها و از دست دادن سرمايه ها را توجيه مى كند، افق آينده را روشن مى سازد و نور اميد به زندگى انسان مى پاشد و بر نيروى فعاليت او مى افزايد و به پايدارى دعوت مى كند.

ولى بايد توجه داشت نقطه اتكاى روح و فكر انسان هنگامى مى تواند اين اثر را به طور عالى به او ببخشد كه خود يك نقطه ثابت و غير متزلزل باشد، به اين معنى كه دست تحول به سوى آن گشوده نشود.

هدف هاى مادى و آنچه بر محور ماده متغير مى گردد، از اين خاصيت بى بهره اند، آنها خودشان تكيه گاه مى خواهند، چگونه مى توانند تكيه گاه افكار و ارواح ما گردند.

آلبرت اينشتاين نابغه عصر ما در عين اينكه او خود

ص: 52

يك فرد مذهبى است، ولى مذهبش- به گفته خودش- با مذاهب مردم عادى تفاوت دارد، پيدايش بسيارى از مذاهب را معلول انگيزه هاى خاصى از جمله كمبودهاى روانى انسان مى داند و در اين باره سخنى دارد كه در اين بحث قابل استنتاج است.

او درباره چگونگى پيدايش «مذهب اخلاقى» (مذهبى كه بر اثر كمبودهاى اجتماعى به وجود آمده نه بر اثر مطالعه اسرار كاينات و آفرينش) مى گويد:

«خصيصه اجتماعى بشرنيز يكى از تبلورات مذهب است، يك فرد مى بيند پدر و مادر، خويشان و رهبران و بزرگان مى ميرند و يك يك اطراف او را خالى مى كنند.

پس آرزوى هدايت شدن، دوست داشتن، محبوب بودن و اتكا و اميد داشتن به كسى، زمينه قبول «خدا» را در او ايجاد مى كند.»(1) اينشتاين در اين سخن ناخودآگاه به اين حقيقت اعتراف كرده كه موضوعات متغير و متحول نمى تواند تكيه گاه روحى انسان باشد و انسان گمشده خود را در آنها بيابد بلكه اين «تكيه گاه آرام بخش» بايد حتماً يك مبدأ ثابت فناناپذير و


1- دنيايى كه من مى بينم، صفحه 55.

ص: 53

طبعاً مافوق جهان ماده بوده باشد.

اينجاست كه نقش ايمان به يك مبدأ مافوق طبيعى، يك مبدأ لايتغير ابدى و ازلى در آرامش روحى انسان ها، روشن مى گردد.

جالب توجه اينكه حتى «ماترياليستها» بدون توجه، به اين حقيقت اعتراف كرده و روى اثر آرام بخشى «ايمان» صحه گذارده اند، زيرا مى دانيم آنها اين سخن را بارها تكرار مى كنند كه:

اعتقاد به مبدئى به نام خدا زائيده «ترس» بشر است، برتراند راسل به تقليد از ماترياليست هاى پيش از خود مى گويد «گمان مى كنم منشأ مذهب قبل از هر چيز ديگر، ترس و وحشت انسان باشد، ترس از بلاهاى طبيعى، ترس از آسيبى كه ديگران ممكن است به او برسانند و ناراحتى هايى كه بعد از انجام اعمال خلاف كه بر اثر طغيان شهوات از وى سر زده، دست مى دهد- سپس اضافه مى كند- مذهب از شدت اين خوف و ناراحتى مى كاهد»(1) اين سخن گرچه ارزش فلسفى ندارد، زيرا مى دانيم اعتقاد


1- نقل با تلخيص از جهانى كه من مى شناسم، ص 68.

ص: 54

به چنان مبدئى قبل از آنكه معلول «ترس از حوادث اتفاقى طبيعى»، باشد معلول درك «حوادث منظم دائمى» و «نظام غير قابل انكار كائنات» است كه انسان در هر عصرى به قدر شايستگى خود از آن اطلاعاتى داشته است خواه اين اطلاعات محدود باشد و يا وسيع.

ولى اين سخن به هر حال بازگو كننده اين واقعيت است كه ايمان به چنان مبدئى مى تواند انسان را در غلبه بر ترس و وحشت و اضطراب يارى كند.

نكته قابل توجه ديگر اينكه كمونيستها كه سر سخت ترين مخالفان ايمان مذهبى و عقيده به جهان ماوراى طبيعى هستند و با مذاهب نه تنها به عنوان يك ايدئولوژى فلسفى مخالفند بلكه به عنوان يك مانع تاكتيكى نيز بر سر راه اهداف سياسى و اقتصادى و اجتماعى خود، مبارزه مى كنند، باز نتوانسته اند اثر آرام بخشى ايمان به خدا را انكار كنند منتها آن را در لفافه «تخدير» جلوه داده و مذهب را به اصطلاح افيون توده ها مى دانند.

ص: 55

6- رابطه (آرامش) و (جهان بينى)

از اين دو طرز تفكر كداميك آرام بخش تر است؟

ص: 56

چرا بعضى در زندان، در هنگام مرگ و حتى در برابر چوبه دار و تيغه گيوتين، آرامش خود را حفظ مى كنند، در حالى كه بعضى ديگر در قصرهاى مجلل و با داشتن همه گونه وسائل ظاهرى، ناراحت و پريشان به نظر مى رسند؟!

چرا بعضى در برابر ناملايمات كوچك، فوراً دست به سوى وسائل انتحار مى برند، ولى بعضى ديگر همچون كوه، در برابر سخت ترين حوادث زندگى ايستادگى به خرج مى دهند؟

چرا بعضى حتى با داشتن اعضاى ناقص، يا محروميت هاى جانكاه ديگر، با نشاطند، ولى بعضى با نداشتن هيچ يك از اين ها و ظاهراً بدون هيچ دليل، در رنج و عذابند؟

ص: 57

اين چراها- مانند بسيارى از چراهاى ديگر- يك پاسخ بيش ندارد و آن اينكه آرامش روحى ما پيش از آنكه به ظواهر جسمى ما ارتباط داشته باشد به طرز تفكر و چگونگى ايدئولوژى و برداشت ما از جهانى كه در آن زندگى مى كنيم، مربوط است.

در فلسفه مى خوانيم «حالات روحى» و «فعاليت هاى خارجى» ما همواره از «صور ذهنى» ما سرچشمه مى گيرد، عشق، عداوت، نگرانى، اضطراب، ترس، آرامش و هر گونه فعاليت و كوشش جسمانى ما به دنبال تصوراتى صورت مى گيرد كه در فكر ما خودنمايى مى كند، حتى اگر صورت هاى ذهنى ما، با واقعيت هاى عينى نيز تطبيق نكند اين اثرها را به دنبال خواهد داشت، در حالى كه وجود عينى به تنهايى (در صورتى كه در ذهن ما منعكس نگردد) هرگز منشأ اثر جسمى و فعاليت هاى ارادى نخواهد بود.

اكنون براى روشن شدن اين حقيقت كه آرامش و اضطراب روحى ما بستگى به طرز عقيده و فكر ما دارد، ميان دو طرز فكر زير مقايسه كنيد:

ص: 58

1- يك فرد ماترياليست چنين مى انديشد.

* هستى ما از دو طرف به «عدم» و «خاموشى مطلق» پيوسته است، پيش از آنكه در اين زندگى گام بگذاريم چيزى جز يك مشت مواد آلى و معدنى پراكنده نبوديم و سرنوشت ما در آينده نيز بهتر از اين نخواهد بود، زيرا پس از مرگ همه وجود تكامل يافته ما، مغز توانا و افكار درخشان، عواطف عالى و احساسات گرم و سوزان ما كه همچون حباب هاى زيبايى روى درياى زندگى مى لغزند و پيش مى روند و رنگين كمان خورشيد هستى را روى خود ترسيم مى كنند، همه و همه محو و نابود مى گردند.

پس از آن از ما چه مى ماند؟ هيچ، آرى هيچ، فقط مشتى خاك و گازهاى پراكنده در فضا؟

* ما در آستانه مرگ به سان بازرگانى هستيم كه در برابر چشمش تمام سرمايه اش را آتش مى زنند و سپس خود او هم در كام آتش ها مى سوزد!

مسائلى از قبيل آرامگاه مجلل، نام نيك، لوحه افتخار، بناى ياد، تاج گل، شخصيت تاريخى- و مانند اينها را براى

ص: 59

فريب دادن خود و احساس كاذب يك نوع بقاء و ادامه وجود و هستى- ساخته و پرداخته ايم و گرنه هنگامى كه ما هيچ و پوچ شويم اينها چه اثرى مى تواند داشته باشد؟!

اصولًا ما پس از مرگ چه هستيم كه بتوانيم از اين تشريفات بى روح احساس لذت و رضايت و غرور كنيم؟ شايد اكنون كه زنده ايم تصور وجود چنان عناوينى بعد از مرگ، ما را دلخوش كند، ولى مسلماً آن روز هيچ اثرى براى ما نخواهد داشت.

اين عناوين را گويا براى تحميق زنده ها و واداشتن به كار و زحمت و فداكارى بيشتر ساخته اند، نه به خاطر يك واقعيت و يا پاداش براى از دست رفتگان، مگر آنها چيزى از اين پاداش ها را درك مى كنند؟

اينكارها درست به آن مى ماند كه هزار نوع غذاى رنگين و وسايل پذيرايى اطراف جسد بى جان مرده اى بچينند او از آنها چه سودى خواهد برد؟

* راستش را بخواهيد آمدن ما به اين جهان به زحمتش نمى ارزيد، چند سال ناتوان و نادان بودن و هنوز لذت جوانى

ص: 60

را نچشيده پيرى و ناتوانى و انواع محروميت ها و بيمارى ها ما را به صورت يك عضو طرد شده از اجتماع در مى آورد تازه هر علم و دانش و ثروت اندوخته اى داريم بايد بگذاريم و به سوى نيستى مطلق روانه شويم و در ميان امواج وحشتناك اين «درياى ظلمات» به سان رؤيايى كه از مغز كودكى به سرعت برق مى گذرد، محو گرديم.

وانگهى در اين چند روزى كه چشممان باز است اگر احساسى داشته باشيم در عذاب خواهيم بود زيرا بايد ناظر هزار گونه بى عدالتى و تبعيضات باشيم.

يكى اصلًا غذا ندارد، اما ديگرى هنوز از مادر متولد نشده هزاران چشم مراقب اوست تا از گزند روزگار مصونش دارند.

اگر حسابى در كار است چرا بعضى از گرسنگى مى ميرند يا پشت در بيمارستان ها جان مى دهند، اما ديگرى به قدرى ثروت دارد كه نمى داند چگونه خرج كند، ناچار براى كشتن ثروت دست به سوى كارهاى احمقانه اى دراز مى كند و مثلًا يك تمبر پستى را به قيمت دو ميليون تومان مى خرد و يا مبلغ هنگفتى را

ص: 61

به گربه و سگ عزيزش! مى بخشد و او را صاحب الاف و الوف مى كند، چرا بيمارى ها بى رحمانه كودكان بى گناه و افراد خدمتگزار را درو مى كنند، در حالى كه جمعى از دزدان و چپاولگران به رقص و پايكوبى مشغولند.

* قانون جبر علت و معلول با خشونت انعطاف ناپذيرى بر سراسر وجود ما، بلكه بر تمام جهان هستى حكومت مى كند و در واقع سلطان حكمران جهان، همين قانون چشم و گوش بسته فاقد رحم و عدالت است، نه تنها تاريخ زندگى ما، بلكه سرتاسر تاريخ بشريت را گويا از اول نوشته اند، و همچون نمايشنامه اى بدون ذره اى كم و كاس تاجرا مى شود و ما در چنگال اين سرنوشت كمترين اختيارى از خود نداريم!

* اصلًا يكى نيست بپرسد (و اگر هم بپرسد، كسى نيست جواب بدهد) كه ما براى چه به اين جا آمديم و چرا از اينجا مى رويم؟ نه در آمدنمان با ما مشورت شده و نه در رفتن مان مشورت خواهد شد، ولى نه، معلوم است كه طبيعت كور و كر هدفى نداشته، يك بازى بى معنى شروع كرده و آن را پايان

ص: 62

مى دهد و ديگر بار ...

ممكن نيست كسى ماترياليست باشد و از نظر «تفكر فلسفى» اين چنين كه در بالا گفته شد، فكر نكند وحشت و اضطراب كه از اين نوع تفكر به انسان دست مى دهد كاملًا قابل درك است، البته ممكن است طرفداران اين مكتب سعى كنند درباره اين مطالب كمتر بينديشند، و چنان خود را سرگرم زندگى و وسائل گوناگون سرگرم مى سازند كه اصلًا مجال چنين افكارى براى آنها پيدا نشود، ولى مسلماً به مجرد اين كه فرصت كوتاهى براى فكر كردن بيابند امواج سهمگين اين افكار ضربات سنگين خود را بر آنها وارد مى سازند.

***

طرز فكر دوم

* اين طرح زيبايى كه «جهان» نام دارد آفريده عقل

ص: 63

كلى است كه آن را با هدف مشخصى ايجاد كرده و همواره در مسير همان هدف رهبرى مى كند. آن مبدأ بزرگ چون سرچشمه همه هستى ها و قدرتهاست، طبعاً هيچگونه نيازى به ما ندارد، و هم اوست كه ما را براى هدف عالى «تكامل» پديد آورده است، مسلماً چنان مبدئى با اين مشخصات بينهايت با ما مهربان خواهد بود.

مگر او امكانات فراوانى براى بهتر زيستن در اختيار ما نگذارده و ما را غرق انواع مواهب خويش نساخته است؟ آرى او ما را براى «زندگى» و «تكامل» آفريده و امكانات آن را نيز به ما داده است.

اگر ما گرفتار ناراحتى هايى مى شويم بر اثر عدم آشنايى ما به قوانين آفرينش و امكانات وسيعى است كه در اختيار گذارده شده و يا بر اثر به كار نبستن آنهاست.

مثلًا ما با آشنايى به قوانين طبيعت و استفاده از امكاناتى كه داريم مى توانيم چنان خانه هايى بسازيم كه زلزله ها كوچك ترين اثرى روى آن نگذارد و با استفاده از اصول بهداشت و امكان بهزيستى و خواص درمانى داروها چنان زندگى كنيم

ص: 64

كه فردناقص و ناتوان و معيوبى وجود نداشته باشد، پس اين ويرانى ها و مصيبت ها و افراد ناقص و معيوب و ناتوان از خود ماست!

اين بى عدالتى ها نيز همه معلول تقسيم بندى هاى غلط اجتماعى ماست، و با تغيير اين سيستم غلط همه اين بى عدالتى ها از ميان مى رود و همه مى توانند از مواهب زندگى استفاده كنند.

آخر ما مثل چرخ ها و پيچ و مهره هاى ماشين مجبور به حركات جبرى نيستيم، اين مائيم كه با داشتن آزادى اراده نقشه صحيح يا غلطى براى زندگى خويش ترسيم مى كنيم و از آن همه مواهب «حسن استفاده» يا «سوء استفاده» مى نمائيم.

«سرنوشت» به آن معناى ماشينى ابداً درست نيست و «جبر تاريخ» به اين معنى نيز غلط است و اگر باشد بايد به مفهوم ديگر تفسير گردد.

وجود ما از دو طرف به «ابديت» پيوسته است و سلسله تكاملى وجود ما با مرگ هرگز قطع نمى شود، به جاى كلمه نفرت

ص: 65

انگيز مرگ بايد جمله «انتقال به يك جهان وسيع تر» را به كار بريم جهانى كه نسبت به اين جهان همچون اين جهان است نسبت به عالم «رحم مادر» و به اين ترتيب ما با مرگ هيچ چيز را از دست نخواهيم داد.

مسلماً ما از همه اسرار هستى آگاهى نداريم، ولى اين را مى دانيم كه هرچه در علم و دانش پيش برويم، چهره درخشانترى از نظام هستى و زيبايى ها و ظرافت هاى آن در برابر ديدگان ما مجسم مى گردد و روى اين حساب، دليل ندارد كه آن طراح چيره دست كمترين بى نظمى و بى عدالتى درباره ما انجام دهد.

تمام هستى ما افراد بشر كه روى زمين زندگى داريم به سان قطره آبى است كه در منقار مرغى باشد. اگر اين پرنده سبكبال اوج بگيرد و اين قطره كوچك را روى اقيانوس بى پايانى بيندازد براى آن اقيانوس چه فرق مى كند؟ بنابر اين ما براى خدمت به مبدأ بزرگ هستى آفريده نشده ايم بلكه او ما را براى «سعادت» خودمان به وجود آورده است.

ص: 66

***

فعلًا كار به اين نداريم كه كداميك از اين دو طرز تفكر از نظر استدلالات فلسفى صحيح و كداميك مردود داست اين بحث را به آينده وامى گذاريم.

فعلًا منظور اين است كداميك از اين دو طرز تفكر (قطع نظر از استدلالات فلسفى) مى تواند «آرامش واقعى» ما را تأمين كند و كداميك ما را در عالمى از بدبينى و سوء ظن و نفرت و يأس و احساس تنهايى فرو برد؟

پاسخ اين سؤال روشن است.

آيا با اين حال مى توانيم در انتخاب يكى از اين دو مكتب كه تا اين اندازه درسرنوشت ما اثر دارد بى تفاوت بمانيم و يا لااقل استدلالات طرفداران هر يك ازاين دو طرز تفكر را درباره جهان هستى مورد بررسى دقيق قرار ندهيم؟

***

اين بحث را با گفتار جالبى از ارنست آدلف پزشك و جراح معروف پايان مى دهيم:

ص: 67

«من با تجربيات فراوان» به اين نكته پى برده ام كه از اين پس بايد جسم بيمار را با به كار بردن وسائل طبى و جراحى و روح او را با تقويت نيروى ايمان به خدا درمان كنم، زيرا اعتماد من به داروها و جراحى و ايمان من به پروردگار «هر دو» روى مبانى علمى استوار شده است ...

اين تجربه و استنتاج من اكنون مصادف با پيدايش نوعى بيدراى در جهان پزشكى شده و آن توجه پزشكان به عامل روانى بيماريهاست.

مثلًا امروز ثابت شده كه هشتاد درصدبيمارانى كه در شهرهاى مهم آمريكا به پزشكان مراجعه مى كنند يك عامل مهم روانى دارند، و در حدود نصف اين هشاد درصد هيچگونه تظاهر جسمانى براى تشخيص بيمارى نشان نمى دهند! بايد توجه داشت كه به عقيده پزشكان اين افراد كه بيمارند و در بدنشان بيمارى عضوى ديده نمى شود بيمارى خيالى نيستند، بلكه واقعاً مريضند ....

به نظر پزشكان روانى مهم ترين علل بيمارى آنها عبارتند از گناه، كينه توزى، نداشتن عفو و گذشت، ترس، اضطراب

ص: 68

شكست و محروميت، عدم تصميم و اراده، شك و ترديد و افسردگى.

ولى بدبختانه بعضى از پزشكان روانى هنگام جست و جوى عوامل اين بيمارى ها چون خودشان به خدا ايمان ندارند مسئله «ايمان به خدا» را از نظر دور مى دارند.(1)


1- اثبات وجود خدا- صحفه 238 و 239.

ص: 69

7- زندگى هاى توخالى و درد آلود

آيا شما هم مانند چنين سرگذشتى تاكنون داشته ايد؟

ص: 70

همه چيز اين جهان مادى شنيدنش بيش از ديدن و دور نمايش بيش از نزديك آن است، در حالى كه همه چيز سراى ديگر ديدنش بيش از شنيدن و نزديكش پرشكوه تر و با عظمت تر از دورنماى آن مى باشد.

(على عليه السلام)

مى گويند در دل هر اتم خلاء هولناكى است كه ذرات و اجزاى ناچيز اتم در آن خلاء، يعنى در هيچ شناورند!

«پرفسور ژوليو» دانشمند اتم شناس اطمينان مى دهد كه اگر بتوانيم بدن خود را چنان تحت فشار قرار دهيم كه تمام اين فضاهاى خالى از ميان اتم هاى آن برچيده شود هيكل

ص: 71

ما به صورت يك ذره غبار در مى آيد كه به زحمت با ذره بين قابل رؤيت است! و البته وزن اين يك ذره غبار مثل همان 72 كيلوگرم است.

و به اين حساب اگر دستگاه پرس با عظمتى به بزرگى كره زمين باشد و اين كره خاكى را در درون آن به اصطلاح «پرس اتمى» كنيم، تمام اين اراضى پهناور كاخها و گنجها و مزارع آباد و باغهاى سرسبز و معادن و منابع زيرزمينى و روى زمينى و بالاخره همه كره زمين، به صورت كره كوچكى در مى آيد كه باور كردنش مشكل است.

مثل اينكه همه چيزهايى كه به جهان ماده پيوستگى دارد همين حال «اتم» را دارند، از دور خيلى با شكوه و پر جلوه است اما به هنگام نزديكى چنان تو خالى به نظر مى رسد كه در دالان بى انتهايش جز صداى خشك انعكاس گام هاى ما كه به سوى هدف بيهوده و نامعلومى پيش مى رود چيزى شنيده نمى شود.

ما هر قدر بدبين باشيم باز نمى توانيم گفتار اين همه بزرگان دنيا كه به هنگام نيل به معشوق ها و هدف هاى مادى خود، از عدم احساس خوشبختى، زبان به گله و شكايت گشوده اند

ص: 72

بر يكنوع رياكارى حمل كنيم.

از كجا كه ما نيز همان مراحل را پشت سر بگذاريم با آنها هم صدا نشويم؟ به خصوص كه در پاره اى از موارد نيز آن را آزموده ايم.

اكنون بياييد نمونه هايى از اين دور نماهاى زيبا و دل انگيز و در عين حال تو خالى، را مثلًا از زبان يك «وزير» بشنويم.

***

«... تصديق مى كنيد در محيطى كه بر اثر به هم خوردن تعادل عرضه و تقاضا قبول شدن در كنكور دانشگاه بى شباهت به برنده شدن جايزه نوبل، يا لااقل جوايز بزرگ بخت آزمايى و هم وزن خود و خانواده خود پول بردن، نيست در چنين محيطى هيچ چيز براى يك جوان پشت كنكور مانده لذت بخش تر از اين نمى باشد كه يك روز در روزنامه ها- در ميان يك مشت دلهره و اضطراب- نام خود را در ليس قبول شدگان ببيند و بداند كه در امتحانات ورود به دانشگاه پيروز شده است!

من فكر مى كردم اگر چنين حادثه مسرّت بخشى رخ

ص: 73

دهد ديگر هيچ غمى در زندگى نخواهم داشت، ستاره سعادت من در آسمان زندگى خواهد درخشيد، همه چيز بروى من لبخند مى زند و هيچ چيز كم و كسر ندارم.

فكر مى كردم آسمان دانشگاه رنگ ديگرى دارد رنگى كه جز «خوشبختى» نامى براى آن نمى توان يافت.

اما همين كه به دانشگاه قدم گذاردم با كمال تعجب ديدم آسمانش همان رنگى را دارد كه چشمم با آن آشناست، بلكه تازه آغاز مشكلات و دردسرهاى طاقت فرساست هم جور استاد دارد و هم قهر پدر!

مشكل كمبود استاد و وسائل آموزشى، مشكلات كمر شكن مالى، طغيان غريزه جنسى و محروميت هاى گوناگون، همه مانند كوه صعب العبورى در برابر من خودنمايى مى كرد، فكر مى كردم اگر روزى مانند قهرمانان قله اورست از اين گردنه بگذرم و از محيط تنگ و پررنجى كه مانند ديوارهاى قبر در شب اول روح و جسم مرا مى فشارد آزاد شوم و به وصال همان «مدركى» كه «تنها» به خاطر آن اين همه كوشش و فداكارى به خرج داده ام برسم، ديگر سعادت و خوشبختى به تمام معنى

ص: 74

واقعى كلمه درب خانه مرا محكم خواهد كوفت!

اين ديگر مثل خيالات دوران پشت كنكور نيست، اين دفعه راستى آسمان رنگ ديگرى خواهد داشت، زيرا من تاكنون در حاشيه زندگى بوده ام و به همين دليل همه نسبت به من با ديده تحقير، با همان ديده اى كه به دستگاه هاى بلعنده ثروت، نگاه مى كنند- مى نگريستند، اما پس از فراغت از تحصيل مانند يك «موتور پرقدرت توليدى» در چشم همه محترمم، نهالى هستم كه به ثمر نشسته، «هر جا قدم نهم قدمم خير مقدم است»!

در هر مجلسى ورود كنم صداى آقاى دكتر! ... و جناب مهندس! ... از هر سو بلند است به خاطر همين موقعيت و مقام هم كه باشد تمام نيشهاى زحمات دوران تحصيل را چون نوش به جان مى خرم.

***

فارق التحصيل شدم، تازه، «جوانى بودم بيكار و جوياى كار»! به هر درى مى زدم دستم به كارى بند نمى شد هر شب با پول قرضى كه بود روزنامه را مى خريدم و قبل از هر چيز

ص: 75

به دنبال آگهى هاى استخدام مى گشتم، اما هر چه كوشش مى كردم كارى مناسب به دست نمى آوردم.

خود را همچون يك سرمايه دار احساس مى كردم كه به قيمت جان خود كالاهاى گرانبهايى تهيه نموده، اما كالاهاى او باد كرده و خريدارى در كار نيست، با خود مى گفتم راستى مثل اينكه مردم چشم ندارند اين همه كالاى پرقيمت را ببينند؟

باز هم صد رحمت به دوران دانشگاه، هم ورزش و سرگرمى داشتيم و هم كسى از من توقع نداشت، حالا پدر و مادر، برادر زاده و كاسب سرگذر و حمامى همه از آقاى دكتر و جناب مهندس توقع دارند من هم كه آه در بساط ندارم!

بيكارى مانند موريانه اى به جانم افتاده و از درون مرا مى خورد دارم ديوانه مى شوم حتى براى اطوى لباس و واكس كفش كهنه ام كه مى كوشم آن را مانند صورتم براق نگهدارم بايد از اين و آن قرض كنم.

به هر مؤسسه اى سر مى زنم، اين يكى مى گويد آقا تازگى كادر ما تكميل شده، ديگرى مى گويد اى كاش دو روز قبل مراجعه كرده بوديد به كسى مانند شما نياز داشتيم، ديگرى

ص: 76

پاسخ مى دهد در كريدورهاى فلان وزارت خانه شايع است كه تا شب عيد اداره تازه اى بر ادارات بى شمار آن افزوده مى شود لطفاً برويد نام خود را در ليست انتظار ثبت كنيد، شايد قرعه كشى بشود و به نام شما اصابت كند.

روزهاى دردناكى را مى گذراندم، هيچ گاه اينقدر ناراحت نبودم با خود مى گفتم آيا از من بيچاره تر در اجتماع پيدا مى شود؟

يك نفر آبرومند مانند من به كجا بايد پناه ببرد؟ گويا خانه هاى شهر همه خانه هاى قبرند و اين ماشين هاى پرهياهو همه تابوتند و مردمى كه در كوچه ها و خيابانها ميلولند اسكلت هاى متحركى هستند كه از سكوت اين قبرستان به ستوه آمده و با عاريه كردن ارواح شياطين به حركت در آمده اند نه رحمى در دل آنهاست نه عاطفه اى.

گويا خاكستر غليظى از غم و اندوه از آسمان مى بارند همه چيز به رنگ غم درآمده، حدود 30 سال از عمرم مى گذرد نه كارى نه خانه اى نه زن و فرزندى و نه زندگى رو به راهى، گذشته همه زحمت بوده و آينده همه مبهم و وحشتناك!

ص: 77

آن قدر كه فكر آينده مبهم مرا رنج مى دهد به ياد آوردن رنج هاى گذشته مرا ناراحت نمى سازد.

بالاخره با توصيه اين و آن و پناه بردن به افرادى كه سر فرود آوردن در برابر آنها، همچون آتش سوزان جهنم نخست بر دل مى زند و سپس شعله مى گيرد و به بيرون سرايت مى كند و تمنا كردن از كسانى كه اگر «آنها را در بهشت باشد جاى دگران دوزخ اختيار كنند».

بالاخره دستم به شغلى بند شد و روى استعداد ذاتى و پشتكار زياد پست هاى حساس را يكى پس از ديگرى در اختيارم قرار دادند و آخرالامر وزير شدم و يك وزارتخانه مهم را با همه تشكيلات و مسؤليت هايش به من سپردند از خوشحالى در پوست نمى گنجيدم، فكر مى كردم اين دفعه راستى آسمان رنگ ديگرى دارد تفاوت اين دفعه با دفعات پيش جاى گفتگو نيست آن همه خواب و خيال بود و اين يكى عين واقعيت و متن حقيقت.

مدتى گذشت ... گرچه تازگى ويلاى زيبايى گرفته ام و از شر اتومبيل كرايه نجات يافته ام و چند فرزند زيبا دور و برم

ص: 78

را گرفته اند و ثروت قابل توجهى به دست آورده ام، و همه گونه وسايل دارم و دست و پايم كاملًا گرم شده ولى چه فايده؟

امروز در آينه به موهايم نگاه مى كردم تقريبا نصف بيشترش سپيد شده بود، اصلًا استراحت ندارم، زنگ هاى ممتد و گوش خراش تلفن وزارت خانه، لحظه اى مرا راحت نمى گذارد.

حتى گاهى نيمه شب براى كارهاى مهم مرا از خواب با يك دنيا شكنجه و عذاب بيدار مى كند، هر گوشه اى از مملك حادثه اى اتفاق بيفتد يك سر آن در وزارتخانه ماست كه من بايد فوراً براى حل مشكل ناشى از آن به پاخيزم والا ...

گاهى خسته مى شوم به پيشخدمت سفارش مى كنم انبوه پرونده هاى شلوغ و درهمى را كه مانند استخوان هاى اجساد تشريح شده افراد گمنام و در به درى كه با زبان بى زبانى به انسان فحش مى دهند از جلو چشمم بردارد و درب اتاق كار مرا به روى همه افراد سرگردانى كه از هفته هاى قبل وقت گرفته اند و ساعت ها در اتاق انتظار نشسته اند ببندد.

چه كنم؟ خسته شده ام، بگذار آنها با عصبانيت دندان

ص: 79

روى هم فشار دهند، و با نگاه چشمانشان به در اتاق من، به دوست سابق خود كه تازه به نوايى رسيده و همه چيز را فراموش كرده فحش و ناسزا گويند، آخر مگر من از آهن و پولادم؟ آنها هر طور مى خواهند قضاوت كنند.

لحظه اى سكوت، سكوتى زودگذر فضاى اتاق را فرا مى گيرد، در وسط دود سيگارهايى كه به خيال تخفيف خستگى پى در پى دود مى كنم خيره مى شوم و خاطرات گذشته را به ياد مى آورم ...

***

آه چه روزهاى خوشى داشتم و قدر آن را ندانستم، دوران شيرين دانشگاه و دوران دل انگيزتر پيش از آن.

اگر هيچ چيز نداشتم ولى يك چيز داشتم آرامش آرامش! ...

نه اين همه افراد پرتوقع سمج دورم ريخته بودند و نه اين همه مراجعان كه راستى انسان نمى داند كدامشان راست مى گويند كدام دروغ؟

اين مردم مثل اينكه آدم را خريده اند، مثل اينكه خيال

ص: 80

مى كنند اگر يك روز دوست و رفيق و آشنا و يا همكلاس بوديم بايد تا آخر عمر نوكر آنها باشم و در برابر هر خواهش و توقعى بگويم بچشم!

اينها نمى دانند هر امضايى كه پاى يكى از اين پرونده هاى قطور كه هرگز حوصله مطالعه آنها را ندارم مى كنم مثل اين است كه نوك قلم همچون خنجرى مى شود و در قلب من فرو مى رود، آخر سرنوشت من و افراد زياد ديگرى به همين دو خط چپ و راستى كه نامش امضاست بسته است.

هركس به من مراجعه مى كند مدعى است كار ضرورى دارد و بايد حتماً با او ملاقات كنم و به همين ترتيب مرتباً تلفن به صدا در مى آيد و همه كار ضرورى دارند، نيمه شب مرا از خواب بيدار مى كنند، حوادث خيلى ضرورى پيش آمده مثل اينكه كسى كه ابداً كار ضرورى ندارد خود من هستم، همه شب در فكرم كه دشمنان و متوقعان پشت سرم آتشى دود نكنند خيلى روزها از در خانه كه بيرون مى آيم اميد بازگشت ندارم.

نه برنامه اى براى استراحت و نه تفريح، نه گفت و شنود با دوستان و حتى بچه هاى خودم، همه روز كميسيون

ص: 81

است و همه روز سمينار، همه روز زهر مار!

امروز فلان هيئت عالى رتبه نظامى، فردا فلان هيئت سياسى، پس فردا فلان اكيپ اقتصادى، به محيط ما مى آيند ميهمانند و بايد با لباس رسمى و تشريفات خشكى كه از بس آن را تكرار كرده ام تهوع به من دست مى دهد، به استقبال آنها بشتابم.

راستى خسته شده ام، به ستوه آمده ام!

قلبم درد مى كند سر معده ام مى سوزد، زخم معده و اثنى عشر مرا رنج مى دهد.

امروز دكتر مى گفت «اوره» خونم بالا رفته، احتمال بيمارى قند هم مى داد، اعصابى برايم نمانده، چقدر قرص و كپسول بخورم؟ كنار بستر استراحت من يك ميز پر از دارو است مثل يك داروخانه، مى گويند تمام اينها از كار زياد و خسته كننده است.

راستى اين زندگى چقدر تو خالى است هر چه جلوتر مى روم تو خالى بودن آن را بيشتر احساس مى كنم.

انگار در دالان تاريك و وحشتناكى براى گمشد

ص: 82

نامعلومى پيش مى روم و تنها صداى خشك پاهاى خود را در اين فضاى خالى مى شنوم و ديگر هيچ!

كاش به عقب بر مى گشتم ... نه، كاش اصلًا متولد نمى شدم ...

راستى اين زندگى چه كار احمقانه اى است ... اصلًا چرا به اين جهان آمدم، اين هم يك معماست.

***

اين بود نمونه يك زندگى مادى كه تنها دورنماى دل انگيزى دارد، همه چيز در آن هست و هيچ در آن نيست. بنابراين معلوم مى شود زندگى به معنى واقعى را بايد در محيطى بالاتراز جهان ماده و نان و آب و مقام، جستجو كنيم و مواهب مادى هدف قرار نگيرد بلكه آنها را بخواهيم به عنوان وسيله براى يك زندگى عالى تر.

ص: 83

8- موقعيت ما در جهان هستى

غرق بودن ما در زندگى روز مره معمولا به ما امكان نمى دهد كه به «كم» و «كيف» هستى خود؛ و نقطه اى را كه روى اين نقشه بزرگ اشغال كرده ايم بينديشيم.

ص: 84

وجود ما از دو سو به «عدم» ختم ميشود.

اگر تاريخچه گذشته زندگى خود را ورق بزنيم خيلى زود به «عدم» ميرسيم 20 سال، 30 سال، 50 سال و حداكثر 70 سال، يا كمى بيشتر، با تفاوتهائى كه داريم و پيش از آن ظاهراً چيزى نبوديم.

آينده را هم اگر خيلى با آرزوهاى بلند پرواز و خوش باوريهاى بى دليل خود، بعقب برانيم، باز از همين اندازه تجاوز نخواهد كرد و بعد از آن (ظاهراً) تاريكى عدم است. اين از يكسو.

و اما از سوى ديگر اگر بر مركب تندرو و رايگان انديشه

ص: 85

سوار شويم و در مسير قافله انسانيت بعقب برگرديم بيش از چند هزار سال نمى گذرد كه گرد و غبار ابهام فضاى اين مسير را مى پوشاند، تنها شبحهائى را مى بينيم كه بسرعت در اين وادى مى آيند و مى گذرند و كمتر اثرى از خود بيادگار ميگذارند مثل اينكه خود را «مسافران قاچاق» مى دانند كه سعى دارند از ديدگاه بازرس «تاريخ» مكتوم بمانند!

باز بسرعت ميليونها سال بعقب بر مى گرديم- مدتى كه شايد نسبت به عمر جهان هستى لحظه اى بيش نباشد- در اين موقع گويا در دالان وحشتناك عدم (عدم انسانيت) گام گذارده ايم كرانه هاى «درياى ظلمات عدم» بخوبى نمايان است، جرأت نمى كنيم جلوتر برويم و اگر هم برويم فايده اى ندارد. زيرا سفر در «هيچ» نتيجه طبيعى آن «هيچ» است و اگر قبلًا چيزى بوده ايم لابد خاك بوده ايم و سنگ و چوب.(1) سفر بسوى آينده از اين بسيار مشكل تر و پيچيده تر است، زيرا حتى با محاسبه و استمداد از نيرومندترين ماشينهاى


1- هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئاً مذكورا- سوره دهر- آيه 1.

ص: 86

الكترونيكى و اتكاى بحدس و تخمينهاى هوشمندان با تجربه مشكل بتوانيم پيش بينى وضع صد سال ديگر را بكنيم، زيرا مركب تندرو انديشه در اين سمت خيلى كند پيش ميرود و زود از كار مى افتد.

گويا ما و كاروان جامعه انسانيت در وسط دامنه كوهى ايستاده ايم كه از يك سو قله هاى آن سر به آسمان كشيده و در وسط ابرهاى تاريك و سياهى فرو رفته است و از سوى ديگر به دره عميقى منتهى ميگردد كه تا چشم كار مى كند عميق و سپس تاريك و ظلمانى است. نه از آغاز مسير خود خبر روشنى داريم و نه از آينده دور و دراز آن.

وانگهى آيا ما و همه نسل بشر نخستين كسانى هستيم كه در وادى زندگى گام نهاده ايم؟

نهايت خود خواهى و بى احتياطى است كه جواب مثبت به اين سؤال بدهيم و بگوئيم آرى ...

آيا آخرين كسانى مى باشيم كه به اين جهان راه يافته ايم و نقطه ختم اين سلسله طولانى و بى انتها محسوب مى شويم.

ص: 87

اينهم خيلى جرأت ميخواهد كه جواب مثبت به آن بدهيم.

كسى چه مى داند؟ شايد تا كنون هزاران، ميليونها، ملياردها نوع انسان- همچون نوع بشر، يا برتر از آن به اين جهان آمده اند و رفته اند.

و باز كسى چه ميداند كه آينده هم چنين نباشد و ميليونها نوع انسان ديگر گام در زندگى نگذارند و «نوع ما» تنها حلقه اى از رشته زنجيز مانندى كه دو كرانه آن ناپيدا است نباشد.

از طرف ديگر در ميان ميلياردها ستاره اى كه انسان با چشم مسلح و نيرومندش مشاهده مى كند كه شايد در مقياس عظيم جهان هستى فقط باندازه ديد مورچه اى باشد. آيا تنها كره زمين ماست كه موجودات زنده و متمدنى پرورش داده است؟ آيا شرايط حيات و زندگى «تنها» و «منحصراً» قرعه فالش را بنام كره حقير و كوچك مسكونى ما زده اند؟

هيچ عقلى نمى تواند اين احتمال را بپذيرد، روى حساب رياضى احتمالات هم كه باشد صدها ميليون از ستارگان بيشمارى كه در قلمرو ديد ما قرار دارد بايد مركز جنبش و حيات و

ص: 88

زندگى باشد.(1) راستى ساكنان كرات ديگر چگونه زندگى ميكنند؟ آيا آنها هم مانند ما كشمكش و جنگ و خونريزى دارند، مثلًا براى خود «و يتنامى» درست كرده اند كه دهها سال بخاطر «هيچ» در آن مى جنگند و يا اينكه اصلًا لغتى بنام «جنگ» در قاموسشان نيست و همچون ميلياردها سلول يك تن كه در نهايت صلح و صفا با هم زندگى و همكارى دارند بسر ميبرند؟ كسى نميداند.

پس خوب كه فكر كنيم مى بينيم آنچه نام آنرا علم و دانش بشرى مى گذاريم و كتابخانه هاى عظيمى را به وسعت چندين كيلومتر با چندين ميليون كتاب پوشانيده است همه شرح نادانيهاى ما و يا دانستنيهاى مربوط بنقطه روشن كوچكى است كه بى شباهت بشعاع يك كرم شب تاب در يك شب تاريك آن هم در دل بيابانى پهناور نيست.

براى دوباره نوشتن تمام اين علوم و دانشهاى وسيع


1- دانشمندان فعلى امروز نيز به اين حقيقت معترفتند كه دايره حيات و زندگى وسيعتر از آنچه ما تصور مى كنيم هست و پهنه آسمانها را فرا گرفته است.

ص: 89

انسانى كه به وسيله ميليونها دانشمند بزرگ و در ميليونها كتاب نوشته شده است احتمالًا حوضچه كوچكى از مركب يا جوهر كافى است، در حاليكه براى نوشتن اسرار همه هستى و صورت بردارى از همه موجودات اين جهان و آنچه در دورترين اعماق آسمانها وجود دارد و آنچه در گذشته ناپيدا و آينده بى انتها وجود داشته يا خواهد داشت ممكن است تمام اقيانوسهاى دنيا هم كافى نباشد.(1) با اين حال تصديق خواهيد كرد كه در چنين جهان و با چنين احوال و شرايطى «نفى» كار مشكلى است. اگر نگوئيم احمقانه است.

بايد با احتياط گام برداشت بايد خضوع و كوچكى كرد و يا صحيحتر بايد از كوچك بودن خود آگاه شويم.

و در ضمن بايد در پيله زندگى محدود روزانه خود محصور نشويم هر چه ميتوانيم گام از اين زندگى بيرون نهيم، بيشتر فكر كنيم، بيشتر مطالعه نمائيم.


1- قل لو كان البحر مداداً لكلمات ربى لنفدالبحر قبل ان تنفد كلمات ربى و لو جئنا بمثله مددا- كهف- 109.

ص: 90

افتخار ما در ادامه اين زندگى عادى و روزانه كه تكرار مكرر مبتذلى بيش نيست، نمى باشد، افتخار ما بسته به تعداد گامهائى است كه براى بيرون رفتن از اين چهار ديوار محدود و حل آن معماهاى بزرگ (البته بمقياس توانائى و قدرت خود) هر چند كم و ناچيز باشد برميداريم.

اين طرز تفكر درباره آنچه نمى دانيم و از آن آگاهى نداريم، به ما آمادگى مى دهد كه يك سلسله حقايق را بيرون از اين محدوده، بطور جدى مورد بررسى قرار دهيم- يعنى اينجا آغاز راه است، راهى بسوى سرنوشت و بسوى حل معماها در مقياس وجود يك انسان.

ص: 91

9- چگونه فكر كنيم و در چه بينديشيم

بديختيها و گرفتاريهاى مردم معلول شانس و طالع نيست بلكه مولود «بد فكركردن» است.

ص: 92

* انديشه و فكر كردن بزرگترين عبادت است.

امير مؤمنان على (ع)

گاهى فكر مى كنيم چرا فكر مى كنيم؟

از اين فكر كردن ها چه خيرى ديده ايم؟ كه هر درد سر و بلائى داريم از همين فكر كردن و باريك شدن در مسائل زندگى، مسائل هستى، و مسائل مربوط به سرنوشت و مانند اينها است.

مگر ديوانه ها كه اينهمه سر حال هستند فكر ميكنند؟

اصلًا آنها چون فكر نميكنند اينقدر پر نشاط و پر قدرتند آنها عاقلان را مزاحم خود ميدانند و زمزمه شان اين است.

«خوش عالمى است عالم ديوانگى اگرموى دماغ ما نشود مرد عاقلى»!

ص: 93

و به اين ترتيب چه بهتر كه عاقلها نيز خود را به عالم آنها بزنند و بدون آنكه موى دماغ آنها شوند همچون آنها اين چهار روزه عمر را بى دغدغه، و دور از هر فكر و خيال بگذرانند.

ولى روى اين حساب، از عالم بيخبرى ديوانگان بهتر و بى دغدغه تر، عالم گوسفندان پروارى است! زودتر از همه در سايه آن بى خبرى چاق و چله مى شوند و اگر مسابقه اى در اين زمينه ترتيب داده شود مسلماً آنها برنده خواهند بود.

و از آنها بى خبرتر سنگ و چوب و اين ديوارهائى است كه ما را احاطه كرده اند كه حتى آن مغز كوچك و ناتوان گوسفندان پروارى و نگاه كردنهاى بى تفاوت آنها را هم ندارند، پس بايد حال آنها را آرزو كنيم و مايه حسودى ما گردد.

ولى نه، هرگز چنين نيست، افتخار ما در اين نيست همچون ديوانگان با گوسفندان يا يك قطعه چوب خشك و بى جان و بى تأثر باشيم، خوشبختى ما در اين نيست كه مانند يك دست

ص: 94

فلج هيچگونه درد و رنجى را احساس نكنيم، به عكس بايد احساس داشته باشيم اگر چه اين احساس گاهى دردهاى جانكاهى را هم بما تحميل كند.

اگر دست احساس نداشته باشد كارى از او ساخته نيست اگر انسان هم فكر و انديشه نداشته باشد هميشه در جا خواهد زد و گامى به پيش نخواهد گذارد و هميشه در حقارت و پستى خواهد ماند.

***

اصولًا تمام بدبختيهائى كه دامنگير انسان مى شود مولود فرار بى دليل از تفكر و درك واقعيتهاست.

يك محاسبه غلط و فاقد تفكر كافى است كه دنيائى را بهم ريزد.

امروز تقريباً نيمى از ثروتهاى جهان، و معادل همينقدر از نيروهاى انسانى مردم روى زمين، در اين راه صرف مى شود كه چگونه بهتر و زودتر ممكن است نسل بشر را از بين برد؟

در دنياى امروز نه تنها نيمى از نيروهاى انسانى

ص: 95

بصورت سرباز، و اسلحه ساز، و تكنيسين و كارشناس جنگى و محاسبات چى امور لجستيكى، و مخترعان و مكتشفان صنايع عظيم و گسترده ويرانگر، «سربار» نيم ديگر هستند، بلكه آن نيم ديگر به نوبه خود اينها را استخدام كرده اند كه جاده مرگ و نابودى آنان را صاف كنند، كه گور آنها را با دست خود بكنند، و اين درست به آن مى ماند كه كسى نيمى از حقوق يا درآمد خود را «زهر» بخرد و براى نابود كرده خود ذخيره كند، و يا به «جلاد» خود بدهد كه او را براى انجام وظيفه نهائى نيرومند و آماده سازد!

راستى اگر فكر و انديشه ها بكار مى افتاد هرگز دنيا چنين قيافه اى داشت؟

مسلماً هيچگاه فكر و انديشه سبب وقوع قتل و جنايتى نمى شود، بلكه اين بى فكريها و گرفتار شدن در چنگال احساسات طغيانگر است كه اينهمه حوادث مى آفريند بهمين دليل هنگاميكه انسان آرام مى گيرد و در فكر فرو مى رود غالباً از كارهاى غلط خود پشيمان مى شود.

پس بايد قبول كنيم كه مهمترين و ضرورى ترين وظيفه

ص: 96

هر انسانى در زندگى تفكر است، فكر روشنى بخش محيط زندگى، سرچشمه آب حياط، راه درمان همه بيماريهاى اجتماعى، حلال همه مشكلات، و آزاد كننده انسان از اسارتها و بردگيهاست، به همين دليل در منابع اسلامى تفكر بعنوان بزرگترين عبادت و عاليترين نيايش معرفى شده است.

نخستين مسئله براى تفكر

مسلماً نخستين چيزى كه بايد روى آن فكر كنيم اين است كه آغاز هستى ما از كجا شروع شده؟ مبدأ اين عالم چيست؟ و اين راه دراز را ما چگونه پيموده ايم؟

موضوعى قبل از اين براى فكر و انديشه نداريم، چه اينكه آشنائى با مبدأ هستى و حل اين معما مى تواند كمك زيادى به حل معماهاى ديگر كند.

ممكن است بگوئيد بسيار خوب بايد نيروى انديشه را بكار انداخت، ولى مگر نه اين است كه پاره اى از مكتبهاى فلسفى جديد «مانند پراگماتيسم بما توصيه ميكنند كه ارزش و اصالت بلكه وجود هر پديده بسته به نتايج آنست

ص: 97

يعنى چيزى كه در زندگى ما نتيجه اى ندارد اصلًا بايد گفت وجود ندارد و يا وجود و عدمش در ترازوى فكر و انديشه ما يكسان است.

ما چه الزامى به شناسائى مبدأ نخستين هستى از نظر ادامه زندگى فردى و اجتماعى داريم، مگر نه اين است كه ملتهائى همچون «ملت چين» بدون حل اين مسئله زنده هستند و شايد از ما هم بهتر زندگى مى كنند، و هرگز زحمت مطالعه در چنان مسئله پيچيده اى را هم به خود نمى دهند؟

ولى كسانى كه با اين منطق مى خواهند خود را حتى از زير بار فكر و انديشه در مورد اين حقيقت بزرگ كنار بكشند دو مطلب را فراموش كرده اند:

نخست اينكه براى كاوش و مطالعه در مسائل مختلف نتيجه اى بالاتر از «درك واقعيت» تصور نمى شود، و بعبارت ديگر ما هميشه علم را بخاطر علم مى خواهيم و حقايق را بخاطر درك واقعيت آنها مى جوئيم نه فقط بخاطر اثرى كه در زندگى ما دارند (دقت بفرمائيد) علم بزرگترين گمشده بشر و درك واقعيات جهان هستى آخرين هدف و آرزوى انسانهاست

ص: 98

و لذا در تمام طول تاريخ زندگى بشر شاهد تلاشها و كوششهاى خستگى ناپذير انسان براى درك حقايق هستيم، و بخوبى احساس مى كنيم كه انگيزه درونى نيرومندى ما را بسوى اين هدف مى راند، بدون اينكه خود را مسئول ارتباط علوم و دانشهائى كه بخاطر آنها زمين و آسمان را جستجو مى كنيم، با زندگى روزمره، بدانيم.

مگر اين همه تلاش و كوشش كه براى پى بردن به اسرار كهكشانها و سحابيها و چگونگى پيدايش عوالم دور دست مى شود به خاطر اثرى است كه آنها در زندگى روزانه ما دارند؟

با اينكه در شرائط فعلى هيچگونه اثر محسوسى براى آنها در زندگى ما بچشم نمى خورد، حتى اگر بفرض محال موشكهائى به سرعت سير نور ساخته شود باز دسترسى ما به آنها امكان پذير نيست.

و يا اينكه پى بردن به اسرار زندگى مورچگان، و تمدن خيره كننده موريانه و حشراتى مانند آنها كه ساليان دراز افكار دانشمندان را بخود جذب كرده است بخاطر تأثير آنها در زندگى مادى ماست.

ص: 99

چرا دانشمندان فلكى يا حشره شناس از اينهمه تلاشهاى خود خسته نمى شوند؟ زيرا آنها درك اسرار آفرينش را (هر چه باشد) بزرگترين پاداش خود در برابر زحمات طاقت فرسا مى دانند و از عمل خود احساس غرور و افتخار مى كنند.

جائى كه درباره موضوعات ساده اى از جهان هستى چنين فكر كنيم آيا مى توانيم درباره بزرگترين و اساسى ترين مسئله مربوط به پيدايش اين جهان يعنى درباره مبدأ نخستين عالم آفرينش (فرضاً كه در زندگى و سرنوشت ما اثر نداشته باشد) از فكر و مطالعه خوددارى نمائيم؟.

ثانياً- از بحثهاى گذشته بخوبى اين نتيجه را گرفته ايم كه اين مسئله اثر عميقى در زندگى فردى و اجتماعى، مادى و معنوى ما دارد، و سرنوشت ما تا حدود زيادى به آن مربوط است، اصلاح نابسامانيهاى كنونى و شكست بن بست هائى كه در زندگى ماشينى فعلى پيدا شده. بدون اعتقاد به آن مبدأ ميسر نيست.

آرامش روح و جان ما و باز يافتن قدرت معنوى براى مقابله با مشكلات زندگى بدون اتكاء به چنين مبدئى

ص: 100

ممكن نيست.

در كاوشها و پژوهشهاى علمى نيز اعتقاد به يك مبدأ علم و قدرت كه طرح اصلى آفرينش را با نظام خاصى ريخته بما روشن بينى ميدهد و بدقت و تفكر هر چه بيشتر در همه پديده ها و نظامات هستى واميدارد و اين خود سرچشمه بسيارى از اكتشافات علمى خواهد بود.

بنابراين چگونه ميتوان گفت حل اين مسئله در زندگى ما اثر محسوسى ندارد و به همين دليل بايد آنرا كنار گذاشت و فكر خود را بخاطر آن خسته نكرد؟

ص: 101

10- تكيه بر حس به تنهائى ممكن نيست

حواس ما- بدون رهبرى عقل ما را گمراه مى كنند!

ص: 102

بهانه مهم ديگر

بهانه ديگرى كه بعضى براى شانه خالى كردن از زير بار انديشه و فكر درباره مبدأ نخستين عالم هستى، ذكر مى كنند اين است كه:

ممكن است قبول كنيم كه حل اين مسئله به حل بسيارى از مشكلات ما كمك مى كند ولى متأسفانه حل اين مسئله ممكن نيست و به عبارت ديگر، راهى براى اثبات يا نفى وجود «خدا» نداريم زيرا:

هيچ چيز نمى تواند ارزش علمى داشته باشد مگر اينكه تحت «آزمايش» و «مشاهده» درآيد چيزى كه قابل «تجربه» نيست قابل اثبات نيست و از آنجا كه اثبات يا نفى وجود آن مبدأ با هيچ وسيله اى قابل تجربه و مشاهده نمى باشد بايد اعتراف كرد كه اين مسئله راه حل علمى ندارد و نبايد فكر

ص: 103

خود را بخاطر آن بزحمت بيندازيم!

به عبارت ديگر:

بحث درباره «مبدأ نخستين عالى هستى» و «آفريدگار جهان» گرچه بحث بسيار جالب و پر ارزشى است، اما افسوس كه از دايره حس ما بيرون است و چيزهائى كه از دايره حس بيرون است امروز ارزش علمى ندارد، زيرا راهى بسوى اثبات آن نيست.

اصولًا گام نهادن در بيرون از دايره حس اگر خطرناك نباشد، لااقل مايه سرگردانى است و چه بهتر كه خود را در اين وادى سرگردان نسازيم.

بسيار بودند كسانى كه در اين وادى قدم گذاردند و از نيمه راه سرگردان باز گشتند سرو كار ما در زندگى با حواس ماست و ما را با وجودى كه خارج از قلمرو «مشاهده» و «حس» و «آزمايش» است سرو كارى نباشد!.

و شايد بهمين دليل، مكتب «حسيّون» مكتبى است كه امروز در عالم فلسفه طرفداران فراوانى دارد.

طرفداران اين مكتب مانند «ژان لاك» انگليسى (از

ص: 104

فلاسفه قرن هفدهم) كه سردسته حسيّون محسوب مى گردد و پيروان او مانند داويد هيوم و ژرژ بركلى، كه هر دو از فلاسفه قرن هيجدهم هستند اساس همه معلومات انسان را حس قرار داده اند و براى آنچه بيرون از اين منطقه باشد اصالتى قائل نيستند و از اين كار ضررى هم نديده اند.

مكتب فلسفى «پراگماتيسم» كه يكى از جديدترين مكاتب فلسفى است كه در نيمه دوم قرن نوزدهم و نيمه اول قرن بيستم نضج گرفته و ميانى آن به وسيله دانشمندانى همچون «جان ديوئى» و «ويليام جيمز» آمريكائى تحكيم شده است نيز در واقع چهره ديگرى از همين «مكتب اصالت حس» محسوب مى گردد.

آقاى «باتلر» نويسنده كتاب چهار مكتب فلسفى به پيروى از پروفسور «چايلدز» مؤلف كتاب «پراگماتيسيم» آمريكائى و تعليم و تربيت» جهان را از دريچه چشم «پراگماتيستها» مورد بررسى قرار داده و خصوصيات ده گانه اى براى آن مى نويسد كه يكى از آنها چنين است.

«از نظر پراگماتيستها جهان واقعيتى جز براى تجربه

ص: 105

ندارد، اين فلسفه فلسفه اى است طبيعى و تجربى، تجربه به عنوان يك امر حياتى و در عين حال متغير اساس كار را تشكيل مى دهد»

با توجه به اين روشهاى جديد فلسفى و منطق چگونه مى توان در ماوراى محسوسات مبدئى را همچون آفريدگار جستجو كرد؟

اصولًا مسائل حسى متكى به يك مقياس روشن و ارزنده است و آن تجربه و مشاهده و احساس است كه همگان در آن اتفاق نظر دارند و اشتباهى در آن راه ندارد.

در حالى كه با فرا نهادن گام در ماوراى مسائل حسى و طبيعى هر گونه مقياسى براى تشخيص حق از باطل از دست ما گرفته مى شود و ما در اين حال به مهندسانى مى مانيم كه بخواهند در تاريكى و بدون هر گونه ابزار و وسيله، مساحت و حجم و ساير مشخصات يك بنا را تعيين كنند و اين غير ممكن است.

كوتاه سخن اينكه اين راه بسته است و نبايد سر به ديوار بكوبيم (اين بود خلاصه مكتب طرفداران حس).

براى اينكه بدانيم اين طرز تفكر چقدر دور از حقيقت

ص: 106

است لازم است دقيقاً چند موضوع زير را مورد بررسى قرار دهيم.

حواس ما به تنهائى به ما خيانت مى كنند

گرچه در ابتداء چنين به نظر مى رسد كه محسوسات روشنترين معلومات ما هستند ولى كمى دقت بما نشان مى دهد كه هرگز چنين نيست و اگر تكيه گاه ما در مسائل فلسفى و حتى مسائل علمى تنها محسوسات باشد مسلماً گمراه خواهيم شد.

در تمام كتابهاى روانشناسى بخش وسيعى درباره خطاهاى حواس، حتى خطاى باصره، ذكر كرده اند و دهها نوع خطا براى همين «چشم» ما شمرده اند.

اينكه مى گوئيم تا با چشم خود نبينيم قبول نمى كنيم و مفهومش اينست «چشم» مطمئن ترين راه درك واقعيات است از بزرگترين اشتباهات ما محسوب ميشود.

زيرا بسيار چيزها را با چشم مى بينيم كه واقعيت ندارد و مربوط به خطاى چشم و يا عدم قدرت درك آن است.

مثلًا هنگاميكه آتش گردان را مى چرخانند (يا هر شعله آتشى كه بسرعت بچرخد) ما يك دايره آتش با چشم خود مى بينيم،

ص: 107

در حالى كه يقين داريم چنين دايره اى در خارج وجود ندارد و اين «گول» را چشم ما به ما مى زند.

بسيارى از «تابلوهاى نئون» حركات، گردشها و امواج زيبائى را بوسيله چراغهاى رنگارنگ خود براى ما مجسم مى كنند كه هيچكدام واقعيت ندارد و همه زائيده خطاى باصره و خيال ناشى از آن است.

اگر چشم ما همه چيز را درست مى ديد هرگز اين تابولهاى زيبا وجود نداشت.

همين «سينما» و هياهوى عجيب فيلمهاى آن همه مربوط به استفاده از يك خطاى باصره است، زيرا اگر چشم خطا نداشت فيلمهاى سينما بصورت يك مشت عكسهاى جداگانه و پراكنده بيش نبود و هيچكس را نمى توانست به خود جلب كند، اگر يك روز مردم جهان چشم بينا و كاملترى پيدا كنند و فاصله فيلمها را ببينند در تمام سينماها تخته خواهد شد.

هيچكس شاديد نباشد كه منظره «سراب» را به هنگام مسافرت در بيابانها در تابستان از دور نديده باشد، از دور امواج زيباى آب در وسط جاده، يا در دو طرف، روى هم

ص: 108

مى غلطند، اما هنگامى كه نزديك مى رسيم هيچ چيز جز بيابان خشك و سوزان بچشم نمى خورد، معلوم ميشود شكست نور و خطاى باصره ما را دست انداخته اند.

همه ما، در «شب مهتاب و ابر پاره پاره» منظره فرار سريع ماه را از لابلاى ابرها همچون جاسوسى كه از چنگ مأموران ماهرى مى گريزد ديده ايم، در حالى كه ماه فرارى نيست و اين ابرها هستند كه درگذرند و ما آنرا ساكن و ماه را متحرك مى پنداريم، اين يكى ديگر از خطاهاى باصره ماست.

باز راه را نزديكتر مى كنيم.

همه مى گويند فلان مطلب «ملموس» است و يا فلان حقيقت را لمس كرده ايم، كنايه از اينكه فوق العاده روشن مى باشد در حالى كه همين حس لامسه از آن «چاخان چى هاست»؟

مى گوئيد نه، شما سه ظرف آب تهيه كنيد، يكى بسيار گرم (اما بطوريكه دست شما را صدمه نزند) دومى بسيار سرد و سومى ملايم، سپس يك دست خود را در آب «داغ» و دومى را در آب «سرد» كمى نگه داريد، بعد هر دو را در ظرف «ملايم» فرو بريد، مطلب عجيبى خواهيد ديد، دو احساس متضاد در

ص: 109

آن واحد پيدا مى كنيد، يك دست شما مى گويد اين آب سوم خيلى سرد است و دومى مى گويد اين آب خيلى گرم است و اگر با دو انگشت از يكدست هم اين كار را انجام دهيد همين نتيجه عجيب را خواهيد گرفت، در حاليكه يك آب بيش نيست با درجه حرارت معين.

مثال ديگر

«انگشت وسط» خود را روى «انگشت دوم» كه انگشت اشاره نام دارد برگدانيد و اين دو انگشت را بهمين صورت روى يك ريگ كوچك كه در كف دست ديگر گرفته ايد حركت دهيد بطوريكه ريگ كوچك ميان دو سر انگشت شما قرار گيرد به خوبى يك ريگ را دو ريگ احساس مى كنيد و فرمول عجيب 2- 1 را لامسه به عقل شما مخابره مى كند و صدها مثال ديگر.

آيا با اين وضع مى توان روى حس بتهائى تكيه كرد؟

آيا بدون پا در ميانى ادراكات ذهنى و عقلى، آدمى مى تواند از اشتباهات حواس مصون و بركنار بماند و گمراه نشود؟

مسلماً اينكه ما مى گوئيم حس ما در موارد بالا و صدها

ص: 110

مورد ديگر مرتكب اشتباه شده است يك قضاوت عقلى است كه از ماوراى حس سرچشمه مى گيرد و در حقيقت اين قضاوت عقلى مقياس و وسيله اى است براى اصلاح حواس ما.

پس اگر بگوئيم قوانين حسى بدون رهبرى قوانين ذهنى ارزشى ندارند سخنى بگزاف نگفته ايم.

اعتراف جالب فلسفه حسى و پراگماتيست

جالب اينكه حتى فلاسفه حسى كه اساس و بنيان كار را حس قرار داده اند معترفند كه محسوسات ارزش نظرى و واقع بينى ندارند بلكه تنها ارزش آنها «ارزش عملى» است يعنى در امور زندگى بايد به حس اعتماد كرد، كشتى ساخت، اتومبيل تهيه كرد، كشاورزى راه انداخت و ... ولى هيچيك از اين ادراكات حسى به تنهائى نمى تواند حقايق و واقعيات را چنانكه هست بر ما روشن سازد و از نظر معرفت و اصول نظرى قابل اعتماد باشد. مثلًا همان جناب ژان لاك انگيسى كه سردسته حسيون محسوب مى شود، عقيده دكارت را كه سر دسته فلاسفه عقلى قرون اخير است درباره نفى ارزش محسوسات

ص: 111

پذيرفته و مى گويد:

«منكر موجودات محسوس شدن چندان معقول نيست و البته يقين به آنها هم مانند يقين بمعلومات وجدانى نمى باشد، و از نظر علمى و فلسفى مى توان آنها را در زمره گمانها و پندارها بشمار آورد، ولى در امور زندگى روزانه بايد به حقيقت محسوسات (عملًا) يقين داشت».

عجيبتر اينكه بعضى از پيروان ژان لاك مانند «ژرژ بركلى» و «هيوم» پا را از اين هم بالاتر نهاده و با اينكه مبدء «علم» را «حس» شمرده اند هيچگونه ارزش و اعتبارى براى ادراكات حسى قائل نيستند و حتى وجود خارجى محسوسات ما را انكار مى كنند!.

پراگماتيستها با اينكه همه چيز را از دريچه اثرات خارجى آن مخصوصاً در زندگى ما مورد بررسى قرار مى دهند و قضاوت درباره وجود و عدم يك واقعيت حسى و ذهنى را بسته به تأثير آن در زندگى انسانها مى پندارند و از اين نظر بايد آنها را «فيلسوفان تاجر پيشه» خواند «نه فيلسوف واقعى» اعتراف دارند كه مسائل ماوراى طبيعى قابل مطالعه و بررسى

ص: 112

هستند.

مثلًا «ويليام جيمز» كه از بنيانگزاران مكتب نو بنياد «پراگماتيسم» است درباره «خدا» مى گويد:

«با اينكه تصور او، مانند تصورات رياضى، واضح و روشن نيست، ولى از لحاظ اينكه يك نظم ايده آلى را كه بايد دائماً حفظ شود مطرح مى سازد و اعتقاد به او سبب مى شود كه افراد امور دردناك را موقتى و جزئى تلقى كنند و تزلزل وجدانى را مطلق و نهائى فرض ننمايند، ارزش علمى در زندگى انسان دارد، از لحاظ روانى فرد را در حال سكون و آرامش قرار مى دهد بنابراين مى توان وجود خدا را توجيه نمود»(1)

***

از مجموع اين بحثها چنين نتيجه مى گيريم كه حس بتنهائى نمى تواند رهبر ما گردد تنها مى تواند ابزار و وسائل و موادى در اختيار فكر و ذهن ما قرار دهد كه اگر تحت رهبرى دقيق عقل و ذهن قرار نگيرد نه تنها مشكلى را حل نمى كند بلكه گاهى گمراه كننده نيز هست.


1- فلسفه، تأليف دكتر على شريعتمدارى، صفحه 346.

ص: 113

11- گذرنامه براى سفر به جهان ماوراى حس

حس به تنهائى مشكلى را حل نمى كند

ص: 114

اگر تعجب نكنيد امروز حتى صفات روحى انسان مانند «پشتكار، اراده، دقت، حوصله» و امثال آن را با عقربه ها و ابزارها اندازه گيرى مى كنند و همه چيز صورت حسى بخود گرفته اما با اين حال «حس» بدون رهبرى عقل و مقياسهاى فكرى هيچ مشكلى را حل نمى كند.

در حقيقت مكتب «اصالت حس» از درون فرو ريخته است.

و آنها كه تنها در مطالعات خود روى حواس تكيه مى كنند هيچگاه معماهاى بزرگ هستى را حل نخواهند كرد.

اكنون بايد اضافه كنيم.

اين افراد به «جنينى» مى مانند كه در شكم مادر رشد كرده باشد و فرضاً عقل و شعور كافى پيدا كند، مسلماً خودش را تنها موجود زنده جهان هستى مى پندارد و در نقشه اى كه از

ص: 115

عالم هستى ترسيم مى كند شمال آنرا بالاى سرش و جنوب را پائين پا و شرق و غرب عالم را طرف راست و چپ خود مى پندارد و مركز عالم را «قلب» خود تصور مى كند!

و يا به كرم ابريشمى مى مانند كه درون پيله خود جهان هستى را تركيبى از يك مشت تارهاى ابريشمى و خود را مركز آن مى داند!.

جالب اينكه محدوديت و اشتباهات حواس ما بقدرى زياد است كه جمعى از فلاسفه را بسوى انكار وجود محسوسات بطور كلى، كشانيده و پيش خود فكر كرده اند ممكن است آنچه در بيدارى با حواس خود مى بينيم همانند صورتها و مناظرى كه در يك خواب شيرين يا رؤياى هولناك مشاهده مى كنيم خيالى و تو خالى و بى حقيقت باشد.

و اين همان مكتب «ايده آليسم» است كه طرفداران آن در ميان فلاسفه قديم و جديد كم نيستند و جهان هستى را تركيبى از ايده ها و تصورات مى پندارند.

درست است كه خيال پردازيها و مشاجرات بى حاصل و به اصطلاح فلسفه بافيهاى نادرست و احياناً مضحك پاره اى از

ص: 116

فلاسفه پيشين، طرفداران مكتب اصالت حس را به انكار هر چه ماوراى حس قرار داد تشويق كرده است ولى اين انكار به همان اندازه غير منطقى است كه مكتب ايده آليسم، آنها هم از اشتباهات حواس نتيجه اى نامعقول يعنى «انكار موجودات حسى بطور كلى» گرفته اند و هر دو دسته راه خطا مى پويند.

جهان حسى دائماً در توسعه است

اكنون بد نيست اين مطلب را نيز مورد بررسى قرار دهيم كه اصولًا وقتى مى گوئيم حس و موجودات حسى اشاره به حقيقت ثابت و مشخصى نمى كنيم، بلكه واقعيتى در اين كلمه نهفته شده است كه باپيشرفت و توسعه ابزار و وسائل مطالعات حسى دائماً در حال تغيير و گسترش است.

يك روز جهان محسوسات ما محدود به همين چند هزار ستاره اى بود كه با چشم خود در سراسر آسمان شب مشاهده مى كرديم و ذرات معلق غبار هم احتمالًا كوچكترين واحد آن بشمار مى رفت.

ولى امروز ابزار و وسائل كاوشهاى علمى بما اجازه

ص: 117

مى دهد كه هزاران ميليون ستاره در همان آسمان و ميليونها واحد كوچك را در دل همان «يك زره غبار معلق» مشاهده كنيم آيا جهان محسوس امروز با جهان محسوس ديروز يكى است؟

وضع گذشته و امروز ما را بحال «يك زنبور طلائى كوچك» ميتوان قياس كرد كه در اعماق جنگلى پهناور با صدها ميليون درخت تنومند، روى شاخه درختى نشسته و از جهان هستى با چشم ضعيف خود تنها چند شاخه پر برگ را مى بيند كه او را احاطه كرده است، واحد كوچك در نظر او يك برگ كوچك درخت و واحد بزرگ همان چند شاخه اطراف او است، اگر اين پروانه عينكى دوربين و ذره بين بسازد كه با آن از يك سو سراسر جنگل وسيع را تماشا كند و از سوى ديگر در دل يك برگ كوچك هزاران ياخته زنده را بشمارد.

آيا جهان هستى اين پروانه در دو حال يكسان است؟

ما چه مى دانيم در آينده نيز عين اين جهش بار ديگر- با بارهاى ديگر- تكرار نشود كه هر بار انسان گام به جهانى بگذارد كه فاصله اش با جهان محسوس كنونى همان فاصله امروز و ديروز باشد؟!

ص: 118

آيا هيچ دليلى بر نفى اين احتمال داريم؟

با اين حال تكيه بر محسوسات- آن هم در همين مقياس كه در آن هستيم- عملى كوته بينانه و دور از منطق نيست؟

***

نقش عقل در رهبرى حس

گفتيم امروز آزمايشگاه هائى داريم بعنوان روانشناسى كه در آن صفات و روحيات انسان را با يك سلسله ابزار وسائل مادى اندازه گيرى مى كنند، سماجت، پشتكار، حوصله، سرعت انتقال، دقت و ... همه را همانند سرعت سير اتومبيل كه به وسيله سرعت سنج كنترل مى شود با عقربه ها و همان صفحات مُدَرَّج اندازه گيرى مى كنند!

ممكن است براى آنها كه چنين آزمايشگاه هائى را نديده اند اين سخن عجيب آيد كه روحيات انسان مثل فشار خون نيست كه بتوان با عقربه آنرا نشان داد.

ولى من مانند بسيارى ديگر از نزديك اين صحنه ها را در يك آزمايشگاه مجهز ديده ام. مثلًا بنا بود ميزان پشتكار و حوصله يكنفر اندازه گيرى شود دستگاهى بود مركب از يك

ص: 119

وزنه (نه چندان سنگين و نه خيلى سبك) شخص مورد آزمايش مى بايست آن را بدست گرفته ودستهاى خود را مرتباً در دو طرف بدن صاف بالا برد تا با شانه هاى خود خط افقى تشكيل دهد و از طرفى يك نوار مخصوصى به مچ دست اين شخص بسته مى شد كه با يك سيم بيك بازوى الكتريكى اتصال داشت.

هر بار كه او دستش رابالا مى برد در آن دستگاه نمره اى مى افتاد ضمناً ميزان بالا بردن دست و اينكه آيا بمقدار نصاب بالا برده يا نه نيز در آن دستگاه كاملًا منعكس بود.

البته بدون اينكه به او بگويند مورد چه آزمايشى قرار گرفته است به او دستور حركت دستها مرتب داده مى شد.

طبيعى است افراد كم حوصله و فاقد پشتكار از اين كار يكنواخت و ظاهراً بى حاصل، خيلى زود خسته مى شوند، دو سه دفعه كه بگذرد دستشان به حد نصاب بالا نمى آيد، فوراً عقربه ها تمام مطالب را روى صفحه مخصوص نشان داده، بى حوصلگى طبيعى شخص را منعكس مى سازند، اما بعكس يك آدم پر كار و پر حوصله مرتباً دست را به حد لازم بالا و پائين مى برد و نمره مى اندازد دو مثلًا معلوم مى شود كه اين فرد به درد كارهاى يكنواخت

ص: 120

و خسته كننده كه حوصله زياد مى خواهد مى خورد.

و به همين ترتيب ابزارهاى متعدد ديگرى براى اندازه گيرى دقت، سرعت انتقالات سمعى و بصرى. آمادگى براى كارهاى متعدد و مختلف در آن واحد و ميزان عشق و علاقه بكار يا مانند اينها درست كرده اند.

من با مشاهده اين وسائل پيش خود فكر كردم كه راستى در عصر ما همه چيز جنبه حسى بخود گرفته و شادى روزى بيايد كه ميزان تنفر ما را از فلان شخص يا فلان چيز و مقدار تكبر و حسدو كينه توزى اين و آن را به همان دقتى كه گرماسنج حرارت هوا را اندازه گيرى مى كند اندازه بگيرند.

دستگاه دروغ سنج را شايد غالباً شنيده ايم كه راست و دروغ سخن انسان را با عقربه روى صفحه مخصوص نشان مى دهد، اين دستگاه بر خلاف آنچه فكر مى شود دستگاه جادوئى پيچيده و مرموزى نيست و اساس آنرا تأثير راست و دروغ در انتقالات عصبى و سپس در گردش و فشار خون و ميزان ضربان قلب تشكيل مى دهد.

ولى با همه اينها يك واقعيت قابل انكار نيست كه

ص: 121

بدون رهبرى عقل كارى از حس ساخته نيست، اين رهبرى را در چند چيز مى توان خلاصله كرد «اصلاح، تجريد، تعميم، كلى گيرى و قانون سازى» اكنون بشرح هر يك توجه فرمائيد: در مورد «اصلاح» همانطور كه گفتيم حواس ما صدها اشتباه مى كنند و هم اكنون در همه كتب روانشناسى بحث مشورحى درباره خطاهاى حواس داريم شما فكر مى كنيد چه كسى مچ حس راگرفته و خطاى او را برملا ساخته است؟

اين همان كنترل عقل و استنتاجى است كه او از مقايسه حوادث مى كند مثلًا عقل و منطق مى گويد اجتماع ضدين در آن واحد و محل واحد محال است، بنابراين يك آب در لحظه معين نمى شود هم «گرم» باشد و هم «سرد» پس دست راست ما اگر سابقاً در آب گرم بوده و دست چپ در آب سرد و هر دو را در آب نيمه گرم فرو برديم اگر دست راست به ما مى گويد آب سرد است و دست چپ به ما مى گويد گرم است دروغ مى گويند، آب واحد محال است دو حال متضاد داشته باشد و اين خطا بگردن حس لامسه ماست كه تحت تأثير آبهاى قبلى قرار گرفته و كنترل خود را از دست داده و اينجاست كه به كمك يك قانون

ص: 122

مسلم عقلى «پته» حس لامسه روى آب مى افتد و از اينجا نقش مهم عقل و ذهن در اصلاح خطاهاى حواس روشن مى گردد.

در مورد «تجريد و تعميم و قانون سازى» نقش عقل روشنتر است:

سنگينى به شيشه در اطاق ما پرتاب مى شود و آنرا مى شكند، اين يك حادثه است كه انسان هنگامى آنرا براى نخستين بار در زندگى مى بيند نمى تواند هيچ قانون كلى و اساسى از آن درك كند، شايد آن شيشه، آن سنگ، يا آن مكان، يا آن لحظه مشخص، دخالتى در اين پديده (شكستن شيشه) داشته است.

بار ديگر در مكان و زمان ديگر سنگ ديگرى به شيشه ديگرى مى خورد آن هم مى شكند، حس ما آنرا هم مانند اول درك مى كند، صداى مخصوص خرد شدن شيشه را با گوش و قطعات ريز آنرا كه روى زمين مى پاشد با چشم مى بينيم، ولى از نظر حس هيچكدام قانون نيست بلكه دو حادثه است.

اينجاست كه عقل شروع بكار مى كند اين دو حادثه (و چند حادثه مشابه ديگر) را كنار هم مى چيند و به اصطلاح از آنها فاكتورگيرى مى كند، نخست قيود مختلف زمانى و مكانى

ص: 123

و جنس شيشه و اندازه سنگ و ... را حذف مى كند و با «تجريد» اين حادثه را به موارد ديگر «تعميم» مى دهد و پس از انجام اين مطالعات يك قانون كلى ميسازد و مى گويد «سنگ شيشه را مى شكند».

اين يك قانون عقلى است كه محصول نتيجه گيريها و كارهاى مختلفى است كه ذهن روى حوادث حسى انجام داده، در اين قانون «سنگ و شيشه و شكستن» معنى بسيار وسيعى دارد كه به موارد زيادى كه انسان هرگز نديده كشانيده مى شود و در پناه آن هر كس مى تواند حوادث مشابه اين حادثه را در زندگى خود پيش بينى كند.

اين بررسى و مطالعه را كه در يك مثال ساده انجام داديم در مورد مهمترين و دقيق ترين آزمايشهاى علمى نيز صادق است، يعنى اگر دخالت و رهبرى عقل نباشد هيچ قانون علمى وجود نخواهد يافت (دقت كنيد).

نكته ديگرى كه انكار طرفداران مكتب «افكار ماوراى حس» را طرد مى كند اين است كه مطمئن ترين علوم امروز علوم رياضى است، نتايجى كه از قضاياى پيچيده رياضى و معادلات

ص: 124

گوناگون آن گرفته مى شود حتى از مسائل حسى اطمينان بخش تر است و اگر «رياضيات» به كمك «علوم تجربى» نمى شتافت هيچگاه نه انسان راه مسافرت به فضا را مى توانست در پيش گيرد و نه در كره ماه پياده شود.

مغزهاى الكترونيكى و «رياضى دانها» بايد همه محاسبات لازم را براى اينكار مدتها قبل انجام دهند و امكانات لازم را براى اين كار فراهم سازند.

ولى با اين همه مسائل رياضى مسائلى است كاملًا ذهنى و جنبه حسى ندارد و بر محور يك مشت مخلوقات ذهنى بنام «عدد» و مانند آن دور مى زند.

با اين حال چگونه مى توان در مرحله حس توقف كرد و از ماوراى حس چشم پوشيده؟. تا اينجا توانستيم راه را براى مطالعه در حقايق هستى اگر چه بيرون از دايره محدود و كوچك حس باشد هموار سازيم و گذرنامه لازم را براى سفر به جهان ماورى حس دريافت داريم. و به آنها كه از مطالعه ماوراى محسوسات وحشت دارند اطمينان دهيم چاره اى جز پيمودن اين راه ندارند.

ص: 125

12- اعجوبه صنعت عصر ما

نخستين بار كه يك مغز الكترونيكى مجهز را ديدم چه احساسى به من دست داد.

ص: 126

اكنون آمادگى پيدا كرده ايم كه سفر خود را به ماوراى حس آغاز كنيم، ولى بديهى است نقطه شروع ما از جهان حس خواهد بود.

بيائيد اين سفر رااز درون خود آغاز كنيم، و نخست انگشت روى همين مغز، كه با آن فكر مى كنيم بگذاريم ولى ناچارم قبلًا شما را به مشاهده يك مغز الكترونيكى ببرم تا راه ما صافتر شود.

***

آن روز من هم مانند بسيارى از افراد ديگر تصور مى كردم «مغز الكترونيكى» چنانكه از اسمش پيدا است اعجوبه اى است كه در مدت كوتاهى كار صدها مغز آدمى را انجام مى دهد و در حقيقت سد «فرع زايد بر اصل ممكن نيست»

ص: 127

راشكسته، و چيزى از آب در آمده كه خود انسان بايد براى حل مشكلاتش از او خواهش و التماس كند و دست به دامن او شود.

دوستان وسيله مشاهده اين اعجوبه صنعت را كه در يكى از مؤسسات بزرگ صنعتى بكار گرفته شده بود فراهم ساخته بودند.

دستگاهى بود تقريباً به اندازه يك ماشين بزرگ چاپ (چند متر مكعب) با يك مشت چرخ و پيچ و مهره و يك ساختمان پيچيده مانند بسيارى ماشينهاى ديگر.

دوستان از هنرنمائى اين دستگاه داستانها مى گفتند كه اگر نام فلان كشتى را روى كارتهاى مخصوصى بنويسند (البته منظور از نوشتن با قلم نيست بلكه با زبانى كه حالى ماشين شود و آن سوراخهاى مختلفى است كه روى كارتها بوجود مى آورند) و به ماشين بدهند در يك مدت كوتاه تمام مشخصات آن كشتى، مدت بارگيرى، مقدار ظرفيت كامل مقدار سوخت، نوع ساختمان، كاپيتان كشتى، و بسيارى مطالب ديگر را در چند نسخه با خط خواناى لاتينى تايپ

ص: 128

كرده، و شسته و رفته و بدون غلط تحويل مى دهد!

مى گفتند اگر به اين ماشين (مغز الكترونيكى) دستور دهيد نقشه فلان جزيره را بكش، فوراً يك نقشه زيبا و دقيق و صحيح با تمام مشخصات در چند نسخه به شما تقديم مى كند كه خودتان در آن حيران بمانيد!

و از همه مهمتر اگر مطالبى را كه براى سئوال به «مغز» تحويل مى دهيد و بايد روى كارتهاى متعدد به شماره هاى منظم قرار گيرد غلط رديف كنيد مغز هنگامى كه به كارت غلط رسيد فوراً متوفق مى شود، و دستگاه غلط ياب آن مثل فرفره به كار مى افتد، و بسرعتى كه سريعترين ماشين نويسهاى دنيا به گرد آن نمى رسد، روى يك كاغذ به خط خوانا به شما اطلاع مى دهد كه فلان كارت را غلط گذارده ايد، و بايد چه عملى انجام دهيد كه كار اصلاح شود و به مسير خود بيفتد! و چون اين مطلب اخير از همه عجيبتر به نظر مى رسد و با آزمايش آن بقيه هم در واقع آزمايش شده بود بنا شد جلو چشم ما آنرا عملى كنند.

تقريباً ده عدد كارت سئوال انتخاب كرده بودند كه

ص: 129

روى آنها مطالبى نوشته شده بود و بنا بود به ترتيب آنها را روى هم بچينند و به دستگاه مغز بدهند و چند صفحه پاسخ لازم را فوراً دريافت دارند.

در اينجا مهندس مربوط «عمداً مرتكب اشتباهى شد» و مثلًا كارت شماره پنج را به جاى كارت شماره 6 گذاردا و سپس دكمه مغز را زد و ماشين بكار افتاد و به سرعت مشغول بررسى و مطالعه كارتهاى سئوالات شد، همين كه به كارت غلط شماره 6 رسيد فوراً متوقف شد و بلافاصله دستگاه غلط ياب بكار افتاد و درست مانند يك آدم عصبانى ماشين تايپ فرفره مانند خود را كه به سرعت سرسام آورى مى چرخيد بكار انداخت، و با لحنى آمرانه اين دستور را به انگليسى نوشت:

«كارت شماره 6 غلط چيده شده، جاى آنرا با كارت شماره 5 عوض كنيد و عمل را از نو تكرار نمائيد ...؟»

اينجا بود كه اعجاب من به حداعلى رسيد عجب «رقيب» و عتيدى ساخته اند كه هم اعمال ما را بهتر و سريعتر از ما انجام مى دهد، و هم اشتباهات ما، و هم راه اصلاح

ص: 130

آن را مانند يك استاد مقتدر و دانشمند گوشزد مى نمايد؟ چه حافظه اى؟ چه هوشى؟ چه دقت نظر و صراحت منطقى؟ اين بشر چيزى ساخته كه نه تنها بگردش نمى رسد بلكه بر او حكومت و آقائى هم مى كند چه كسى مى داند شايد يك مشت ارواح عالى و شياطين را در او محبوس ساخته اند! راستى كه اى والله! ...

اين را نگفتم كه در كنار اين اعجوبه تكنيك و صنعت مخزن نسبتاً بزرگى به چشم مى خورد، دوست ما دست كرد از كنار آن يك حلقه نوار بزرگى را در آورد و گفت اين يكى از حافظه هاى مغز الكترونيكى ماست و دنبال آن سؤالاتى ميان ما و آن دوست رد و بدل شد.

در آخر كاشف به عمل آمد كه اين اعجوبه، مثل بسيارى از آدمهاى زمان ماست، ظاهرش با باطنش دو تاست! او هرگز نمى تواند هر سئوالى را پاسخ بگويد، بلكه تنها سؤالاتى كه پاسخ آن را قبلًا مانند نوار تهيه كرده و به حافظه اش سپرده اند بازگو مى كند.

اگر نقشه جغرافيائى مى كشد قبلًا طرح نقشه دقيق

ص: 131

فلان جزيره را بشكل خاصى به نوار سپرده اند و در حافظه او قرار داده اند، هنگامى كه ما تقاضا مى كنيم فلان نقشه را بكشد اين سؤال نقطه خاصى از حافظه او را تحريك مى كند و همان نوار بكار مى افتد و نقشه را كه قبلًا انسان دانشمندى به او سپرده است تحويل مى دهد!

و به اين ترتيب اگر صد رشته وسيع علمى را در حافظه او قرار دهند و سپس سؤالاتى از رشته صدو يكم بكنند مانند ... به گِل مى ماند و پاسخى ندارد بدهد!

در واقع يك طوطى بسيار بزرگ و سريع و چابك و اسرارآميز است كه هر چه استاد ازل گفت بگو مى گويد.

اين عالى جناب گر چه در سرعت عمل مانند همه ماشينها دست انسان را از پشت مى بندد، ولى با اينهمه قدرت نمائى و طمطراق سر سوزن ابتكار ندارد، و يكپارچه حافظه است، بر خلاف مغز انسان كه مى تواند يك دنيا ابتكار به تناسب حوادثى كه پيش مى آيد از خود نشان بدهد.

اينجا بود كه مشت اين اعجوبه صنعت باز شد و معلوم گشت كه اين كار اعجوبه صنعت هر قدر وسيع باشد باز محدود

ص: 132

است به آنچه به او گفته اند بگو ... و نه بيشتر از آن، در حالى كه كار مغز انسان محدود نيست و مى تواند به سؤالات تازه و بى سابقه بينديشد و به آنها پاسخ گويد.

حال فرض كنيد همه دانشمندان و تكنيسينهاى جهان جمع شوند و به جاى رقابتهاى غلط و مسابقه در ساختن سلاحهاى ويران كننده تر، يك مغز الكترونيكى بسازند به اندازه يك شهر بزرگ، به اندازه «يك كوه عظيم» و نوارهاى حافظه بسيار زيادى براى او بسازند كه در بزرگترين انبارها و سيلوهاى جهان جاى آنها نشود، و تمام مسائل علمى موجود را به اين مغز بزرگ بى نظير بسپارند تا هر مشكلى در مباحث ادبى و طبى و صنعتى و فلسفى رياضى و اقتصادى و ... پيش آيد بتوانند از اين اعجوبه دهر سؤال كنند و با سرعت بى مانندى جواب بشنوند و هزاران مهندس مراقب اعمال و بكار انداختن آن باشند.

آيا اين مغز عظيم و غول پيكر الكترونيكى با آن همه تشكيلاتش ارزش مغز يك انسان را كه يك كيلوو نيم بيشتر وزن ندارد خواهد داشت؟

ص: 133

صريحاً بايد گفت: نه. هرگز، ابداً! ...

چرا كه شعاع قدرت و فعاليت او محدود به همان حافظه هائى است كه به او سپرده شده و در برابر مسائل جديد و پيش بينى نشده، عاجز و ناتوان است، او هرگز فكر تازه نمى كند، كار او الزاماً متعلق به «گذشته» است، نه به آينده و مسائلى كه آينده پيش پاى ما مى گذارد براى او جزو مسائل لاينحل است.

در حالى كه مغز انسان، هم به گذشته تعلق دارد، و هم به هزاران سال بعد، و ميتواند درباره همه مسائل بينديشد و البته به مقدار توانائى خود راهى به سوى حل آنها بگشايد.

***

مشاهده اين مغز الكترونيكى يك درس بزرگ توحيد به من داد، درسى كه پيش از آن هرگز نخوانده بودم اين مشاهده راهى بسوى جهان ماوراى طبيعت بر من گشود و شعاع نيرومند تازه اى از ايمان بر قلب من پاشيد.

فكر كردم اگر كسى بگويد: ساختمان همين دستگاه موجود مغز الكترونيكى با آن فرفره غلط ياب، و آن سرعت

ص: 134

عمل بى نظير، و آن پشتكار و مطالعه دقيق، يك موجود كاملًا تصادفى است كه بدست كارگر بى سواد و بدون هيچ اطلاع فنى ساخته شده است، آيا كسى باور مى كند؟ آيا همه به اين سخن واهى نمى خندند فرضاً همه مردم دنيا هم چنين ادعائى كنند من آنها را در اشتباه و گمراهى مى دانم و حاضرم همه را ديوانه خطاب كنم بدليل اينكه حرفى مى زنند كه عاقل نبايد بزند!.

آيا با اين حال مى توانم باور كنم مغز انسان كه معمولًا بيش از يك كيلو و نيم وزن ندارد، در عين حال هم ابتكار دارد و هم شعاع فعاليتش محدود به حدودى نيست و قدرت آن از يك مغز الكترونيكى به اندازه يك شهر عظيم هم فوق العاده بيشتر است، يك پديده كاملًا تصادفى مى باشد و صرفاً نتيجه پيش بينى نشده فعاليت بدون برنامه عوامل مختلف طبيعى است؟ هيچكس اگر درست بينديشد نمى تواند اين سخن را باور كند.

و همين واقعيت روشن مى تواند عموم دانشمندان علوم طبيعى را بسوى قدرت مرموز و عقل كل و حكمت فوق العاده اى

ص: 135

كه در پشت دستگاه طبيعت قرار دارد متوجه سازد عده زيادى از آنها همچون اينشتاين ها، داروينها، فلاماريونها و ... نام او را هم يافته اند و مى گويند او «خدا» است.

در حالى كه جمع ديگرى تنها حقيقتش را يافته اند و در نامگذارى او راه هاى ديگرى را پيموده و رسم ديگرى را انتخاب كرده اند و بر خلاف آنچه بسيارى تصور مى كنند در وجود يك عقل كل در ميان دانشمندان تقريباً اختلافى نيست، اختلاف در نامگذارى آن است، كه جمعى او را طبيعت ناميده اند، اما صفات خدائى همچون علم و قدرت براى او قائل شده اند.

ص: 136

ص: 137

13- يك اتاق اسرارآميز

تا كنون بشر مركزى اسرارآميزتر از اين اطاق نيافته است.

ص: 138

بنا بود بحث معماها را از خودمان شروع كنيم از مركز اداركاتمان، از مغزمان و از آنچه ماوراى آن قرار گرفته و آنچه «خودمان» نام دارد.

در اينجا با جهان اسرارآميزى روبرو مى شويم كه اگر همه عمرمان را وقف شناخت آن كنيم باز نقاطى كشف نشده در آن خواهد بود!

حيرت آور است، ما همه چيز را با عقلمان درك مى كنيم اما فكر درباره ماهيت همين فكر، عقل ما را گيج و ويج مى كند.

اصلًا ما چگونه اشياء را درك مى كنيم؟ مفهوم واقعى «ادراك» چيست؟

خاطرات ما در كجاست؟

رابطه روح با جسم و با خارج چگونه است؟

اين يك مشت ماده خاكسترى رنگ و به ظاهر نامنظم

ص: 139

و بى مصرف، كه يك عمر در ميان جمجمه ما زندانى است چه نقشى در اين ميان دارد؟ و اصلًا اينهمه قدرت و استعداد عجيب و باور نكردنى را كجا يافته است؟

اين نخستين گام ما براى شناخت هستى است كه با اين همه پيچيدگى روبروست، اما نبايد اين سخن را به اين معنى گرفت كه ما در نخستين گام در راه حل معماهاى هستى با شكست روبرو شده ايم و چه بهتر كه از همين آغاز كار دست از اين تلاش برداريم، از اين «خيال محال» صرف نظر كنيم كه اين مسافرتى است كه گام اولش تمام عمر ما را مى بلعد و بنابراين مانند بعضى از فلاسفه كه آب پاك روى دست همه ريخته و شناخت هستى را بكلى محال پنداشته اند بگوشه اى بنشينيم و بفكر زندگى، زندگى تنها بمعنى «خور و خواب و شهوت» و آنچه «طريق دد است» باشيم: نه، ابداً اينطور نيست، وضع ما همچون مسافرى است كه در يك شب تاريك با اتومبيل از جاده هائى عبور مى كند، چراغهاى اتومبيل او قسمتى از جاده و اطراف آنرا روشن كرده و او را بسوى مقصد رهبرى مى نمايد، اما در دو طرف جاده در هر قدم تا مسافتى كه انتهاى آن معلوم

ص: 140

نيست هزاران هزار اشياء و ساختمانها و موجودات ناشناخته سر به آسمان كشيده و در تاريكى فرو رفته اند.

مسلّم است عدم شناخت اين اشياء و ساختمانهاى مرموز و اسرارآميز، هرگز مانع از پيشروى اين مسافر نخواهد شد و حتى نبايد از سرعت سير او بكاهد.

ما نيز مسير خود را از ميان اين معماها مى شكافيم و پيش مى رويم و از لابلاى «شناخته ها و حل شده ها» تعقيب مى كنيم گواينكه در اطراف ما باز هزاران نقطه ناشناخته باشد، تكيه گاه ما در اين مسير «معلومات ماست» نه «مجهولات ما».

***

در بحث استقلال روح، با دلايل مختلفى اين حقيقت را خواهيم يافت كه اين ماده مغزى ما «ابزار دقيقى» براى فعاليتهاى نيروى مرموزى به نام روح است، نه خود روح، و به اصطلاح مغز «خانه» است نه «صاحب خانه» و بعبارت ديگر تلكسوب عظيمى براى رصد كردن ستارگان آسمان وجود است نه خود «منجم»!

و بالاخره مغز مهندس «اطاق كنترل» است.

ص: 141

حالا كه صحبت «اتاق كنترل» به ميان آمد اجازه بدهيد كمى درباره آن بحث كنيم، كه اين تشبيهات و مثالها راههاى دشوار را آسان مى سازد و جاده هائى را كه استدلالهاى عقلى «دور» ميزنند، مثالها «ميان بر» مى كنند!

اين روزها هنگام بازديد از مؤسسات عظيم و مدرن صنعتى، غالباً به اطاقى برخورد مى كنيد كه «اطاق كنترل» نام دارد، اين اطاق محيطى است خاموش و آرام و بى سرو صدا اما پر از يك مشت صفحات، با دكمه ها و كليدها و چراغها كوچك رنگارنگ روى آن.

مهندسان از درون اين اطاق تمام جزئيات آن مؤسسه صنعتى كه گاهى ممكن است در چندين ده كيلومتر مربع گسترده باشد زير نظر مى گيرند.

با فشار يك دكمه فلان بخش عظيم را بكار مى اندازند و فلان لوله عظيم را بطور خودكار باز مى كنند، يا مى بندند، با فشار دكمه ديگرى كار فلان بخش را كند، يا تند، مى كنند روشن شدن يك چراغ كوچك قرمز در اينجا نشان مى دهد در ديگ عظيم بخار يا در كوره ها مثلًا چه مى گذرد و از همه

ص: 142

مهمتر اينكه عقربه هاى كوچكى با مركب مخصوص كه منظماً روى نوارهاى ظريف كاغذى در حركت است مانند «نامه عمل انسان» تمام جزئيات كار اين دستگاهها را ثبت مى كند.

مغز انسان در واقع اطاق كنترل كارگاه عظيم بدن است، همان اطاق اسرارآميز، با همان دكمه ها و چراغها، با تحريك يك يا چند سلول بخشى از بدن شروع بكار مى كند، يا از كار مى ايستند، قلب، معده، دستگاه تنفس، چشم و زبان، گوش به فرمان اين اطاق كنترل عجيب هستند.

با اين تفاوت كه پيچ و مهره هاى اين اطاق و چراغها و دكمه هاى آن همه جان دارند، همه زنده اند، غذا مى خورند و نمو مى كنند، اما فوق العاده كوچك و ظريفند.

با اينكه سلولهاى آن از لطيفترين گلبرگها لطيف تر است از آهن و پولاد با دوامتر مى باشند، مرتباً خود را سرويس و تعمير مى كنند و برخلاف همه ماشينهاى دنيا كه كارشان يك نواخت است كار اين دستگاه دائماً رو به تكامل مى رود.

و عجيب تر اينكه در حال پيرى كه نيروهاى جسمى همگى رو به ضعف و فرسودگى مى روند اين دستگاه مى تواند

ص: 143

قدرت خود را در بسيارى از قسمتها حفظ كند، منتها شرطش اينست كار مداوم خود را تعطيل نكند.

مگر نه اينست كه دانشمندان و علماى بزرگ و رجال سياسى و اقتصادى تا آخرين لحظات زندگى قدرت علمى و فكرى خود را (جز در موارد خاصى) حفظ مى كنند كه اين خود علاوه بر خاصيت عجيب مغز، دليل زنده اى بر استقلال روح مى باشد كه با فرسوده شدن همه دستگاههاى بدن و رسيدن آن به حداقل قدرت، روح همچنان نيرومند و سرشار از علم و قدرت است.

***

غالباً مى شنويم فلان كس با نهايت تأسف گرفتار سكته مغزى شده كه اگر از نوع كامل آن باشد فاتحه او خوانده مى شود و اگر از نوع ناقص آن باشد بخشى از اعضاى بدن از كار مى افتد، گاهى نيمى از تن، گاهى تنها زبان و قسمتى از صورت و زمانى چشم يا گوش بيمار را در حال اسف انگيزى فرو مى برد.

دوستى مى گفت: همه چيز كاملش خوب است جز

ص: 144

«سكته» كه ناقص آن ترجيح دارد!

گفتم اتفاقاً آنهم كاملش خوب است، تكليف انسان را يكسره مى كند، يا زنده اين ديناست، يا مرده آن دنيا، نه يك موجود فلج معلق ميان اين دو!.

منظورم اين نبود. منظور اين بود كه سكته مغزى چنانكه از نامش پيدا است همان از كار افتادن ناگهانى همه يا قسمتى از اين اطاق كنترل عجيب است.

بسيار ميشود يك رگ موئين (كه بسيار از مو نازكتر و باريكتر و لطيف تر است) و مسؤليت تغذيه سلولهاى ظريف مغزى را به عهده دارد بر اثر از دست دادن قدرت ارتجاعى خود پاره مى شود و يك قطره كوچك خون روى يك بخش كوچك از مغز مى افتد و آنرا فاسد مى كند و از كار مى اندازد.

اين دكمه بسيار ظريف و كوچك گاهى دكمه كنترل زبان است و بلافاصله زبان از كار مى افتد، در حاليكه در خود زبان هيچ گونه اختلالى پيدا نشده، يا مربوط به چشم است و بلافاصله چشم، با آنكه ساختمانش هيچ آسيبى نديده، از كار مى ايستد و اگر مربوط به عصاب طرف راست تن باشد طرف

ص: 145

راست فلج مى شود و هنگاميكه با داروها اين قطره خونرا برطرف سازند و آن دكمه از كار افتاده سرويس و تعمير شود كار دستگاه مربوط به آن مانند اول از نو شروع ميگردد.

آقاى محترمى را ديدم كه گرفتار سكته مغزى شده بود و بخشى از تن او بضميمه زبانش از كار افتاده بود، گاهى براى اداى يك كلمه با فشار زياد، مانند بچه هائى كه تازه به زبان آمده اند، آنرا شكسته بسته ادا مى كرد و فوراً متوقف مى شد، اما با نهايت تعجب هنگام نماز حمد و سوره را به همان روانى و فصاحت هميشگى مانند بلبل مى خواند!.

اگر بگوئيم بخاطر اين بود كه اين جمله ها را زياد تكرار كرده بود كلمات زياد ديگرى وجود داشت كه در شبانه روز بيش از حمد و سوره تكرار مى كرد و اگر بگوئيم علاقه خاص او روى دستگاه گويائى فلج شده اثر مى گذارد و آنرا بكار مى انداخت باز اين خود پرده ديگرى از طرز كار عجيب اين دستگاه است كه در عين فلج بودن كار مى كند و در عين كار كردن فلج است! ...

چه كسى مى تواند باور كند كه در ساختمان اين «اطاق

ص: 146

كنترل استثنائى» هيچگونه محاسبه و برنامه قبلى در كار نبوده و پديده هاى كاملًا تصادفى دست به دست هم داده و چنين اعجوبه اى را بوجود آورده اند بدون اين كه از كار عجيبى كه انجام گرفته و از ارزش آن حتى خود اين عوامل باخبر باشند. آيا همين مقدار خودشناسى و اطلاع از وضع ساختمان اين مركز شگفت انگيز براى كشف نخستين راز آفرينش و آن قدرت و علم بى پايانى كه جهان را اداره و رهبرى مى كند كافى نيست؟

آنچه عقل ندارد چگونه عقل مى آفريند.

و آنچه حساب در كارش نيست و اعمالش همه تصادفى است چگونه چنين ماشين حساب عجيبى را بوجود مى آورد.

و آنچه سر از فرمول و حساب در نمى آورد چگونه همه كارهايش ممكن است بر طبق فرمول هاى دقيق صورت گيرد؟!

اينجاست كه «خودشناسى» دليل راه «خداشناسى» مى شود.

ص: 147

14- عجيبترين بايگانى جهان

اگر صدها نفر را مأمور حفظ بايگانى معلومات خود كنيد هرگز به اندازه اين پرده نازكى كه روى مغز كشيده شده نمى توانند بشما كمك كنند.

ص: 148

در بازديد خود از اين شهر بى كرانه كه «هستى» نام دارد اكنون وارد نخستين خانه (خانه وجودمان) شده ايم و در اين خانه بزرگ كه خود به تنهائى شهر عظيم يا كشورى است، مشغول بررسى نخستين اطاق، اطاق اسرارآميز مغزمان بوديم. كمى خم شده و به اين شيارهاى نامنظم كه توده خاكسترى رنگ مغز را در برگرفته خيره مى شويم.

اوه ... مثل اينكه اين شكل در نظر ما آشناست و مانند اين شيارها در جاى ديگر نيز ديده ايم.

بله، هنكاميكه با هواپيما مسافرت مى كنيم و به نقطه اى كه رودخانه ها و شطوط عظيم به دريا مى ريزند مى رسيم نمونه هائى از همين شيارها را كه بر اثر جزر و مد دريا و عقب نشينى و بازگشت آب رودخانه ترسيم شده مشاهده مى كنيم. آيا شيارهاى مغز اثراتى است كه جزر و مد اقيانوس فكر انسان در طى قرون و اعصار بر صفحه آن ترسيم كرده است؟ و يا تقسيم بندى ظريفى است براى مراكز حساس مغز و تعيين وظائف آنها؟

ص: 149

و يا خطوط ارتباطى معينى از لابلاى آنها مى گذرد؟ نمى دانيم.

همينقدر مى دانيم كه پرده بسيار ظريفى كه اين توده خاكسترى رنگ را پوشانيده به احتمال قوى محتوى بزرگترين بايگانيهاى جهان است.

آرى طبق آخرين تحقيقات دانشمندان مركز حافظه (و يا صحيحتر كليد حافظه) در اين پرده ظريف نهفته شده است و به طرز اعجازآميزى تمام معلومات و خاطرات و مشاهدات پيشين و دانستنيهاى ما از هر قسم و هرگونه روى اين پرده ظريف ترسيم شده، اما چگونه و به چه شكلى؟ هيچكس نميداند.

براى اينكه بدانيم اين پرده جادوئى چه خدمتى بما مى كند كافى است يك روز دست به اعتصاب بزند و از يادآورى هر گونه خاطره خوددارى كند.

راستى زندگى ما آنروز چه رنگى خواهد داشت؟

پيش بينى وضع آن چندان مشكل نيست.

يك حالت گيجى عجيب، در همه چيز و همه كار درست مانند حال كودكان نوزاد به ما دست ميدهد، همه چيز براى ما

ص: 150

ناآشناست و گويا نخستين بار است كه آنها را مى بينيم، يك كلمه نميتوانيم سخن بگوئيم.

يك گام بخواهيم برداريم تعادل خود را از دست داده زمين مى خوريم، زيرا رسم راه رفتن را فراموش كرده ايم، و تازه اگر بتوانيم راه برويم، نه راه خانه خودمان را بلديم و نه مركز كارمان را، سرگردان و بى هدف بايد پرسه بزنيم تا بميريم.

نه تنها دوستان خود را نمى شناسيم، برادر و پدر و مادر و فرزندان ما هم براى ما ناآشنا هستند و هيچگونه ميان آنها و ساير مردم فرق نمى گذاريم چه اينكه حافظه ما از كار افتاده است!

اگر گرسنه شويم نميدانيم چه چيز بخوريم، زيرا همه غذاها را فراموش كرده ايم و اگر غذائى جلو ما باشد تازه راه دهان خود را به زحمت مى توانيم پيدا كنيم و با اين حال تصديق ميكنيد كه زندگى چه عذاب اليمى براى ما خواهد بود.

ممكن است اينها را فرضيه و يك نوع خيال باقى تلقى كنيد، ولى اينطور نيست، در بيماريهاى حافظه كه معمولًا گوشه اى از آن را مى افتد و يا اختلال پيدا مى كند نمونه حالتى كه از فقدان حافظه به انسان دست مى دهد كاملًا مشهود

ص: 151

است: «كورى ذهنى» يا «الكمى» يكنوع بيمارى روحى است كه در آن حالت بيمار نميتواند «صورت مبصرات» را بشناسد و آنچه را با چشم مى بيند براى او ناآشناست.

«كرى ذهنى» نوع ديگرى از اين بيمارى ها است كه بيمار در آن حالت ادراكهاى سمعى خود را فراموش مى كند و اصوات و كلمات و آهنگها را اصلا نمى شناسد، مثلًا نميتواند صداى «ريزش آب» را از صداى «بوق اتومبيل» تشخيص دهد!

نوع ديگرى از اختلالات حافظه بنام «فراموشى لمسى» است كه بيمار شكل اشياء را از طريق لمس نميتواند بشناسد، مثلًا اگر سكه اى بدست او بدهند با حس لامسه نمى تواند آنرا بشناسد و تفاوت آنرا مثلًا با يك مداد تشخيص دهد.

اين بيماريهاى عجيب كه تاكنون نمونه هائى از آن در پاره اى از افراد مشاهده شده وضع غم انگيزى را كه انسانها بر اثر از دست دادن قسمتى از دستگاه حافظه پيدا مى كنند مجسم ميسازد و شبح وحشتناكى را كه از اختلال اين دستگاه به انسان ممكن است دست دهد تا حدودى منعكس مى كند.

***

ص: 152

اكنون كه سخن از شگفتيهاى اين پرده اسرارآميز به ميان كشيده شده بد نيست به چند موضوع ديگر، توجه كنيم:

طبقه بندى حافظه

اگر خيال كنيم خاطرات ما در روى اين پرده مانند كتابهائى كه در كتابخانه ها در قفسه ها مى چينند رده بندى شده اشتباه است، نه اينطور نيست، خاطرات و معلومات و محفوظات ما هر كدام شناسنامه اى دارند و بر طبق تاريخ تولدشان بايگانى مى گردند، يعنى شبكه هاى حافظه روى نظام معينى تدريجاً پر مى شوند.

و به همين دليل انسان معمولًا فاصله زمانى خاطره هاى گذشته را با مراجعه بحافطه خود بخوبى مى تواند تخمين بزند كه مثلًا فلان حادثه به تازگى روى داده يا يكسال و ده سال و 20 سال پيش؟

گاهى كه بر اثر پاره اى از بيمارى هاى روحى اين روابط به هم مى خورد و به اصطلاح سيمهاى ارتباطى قفسه هاى بايگانى حافظه «قاطى» ميشود، انسان باوضع ناراحت كننده و رقت انگيزى روبرو مى شود.

ص: 153

گاهى «حال» را در «گذشته» مى پندارد و چنين خيال مى كند حوادثى را كه اكنون مى بيند در گذشته ديده است، اما نمى داند كجا و در چه موقع؟! ...

و يا بعكس، «گذشته را در «حال» توهم مى كند و چنين فكر مى كند كه اكنون مثلًا زمان كودكى او است، لذا همچون كودكان ادا در مى آورد و بازى مى كند و عيناً همان عكس العمل هاى حال كودكى را نشان مى دهد.

اين دو نوع بيمارى به خوبى نشان مى دهد كه اگر تنظيم زمانى شبكه هاى حافظه بهم خورد چه درد سر عجيبى انسان پيدا مى كند.

***

سرعت يادآورى

دانشمندان مى گويند براى يادآورى يك خاطره بيش از يكهزارم ثانيه! وقت لازم نيست.

حال فكر كنيد از ميان ميليونها خاطره و حادثه و مطلب كه در اين بايگانى عجيب گرد آورى شده، بيرون كشيدن يك

ص: 154

خاطره و قرار دادن آنها در برابر «ديد فكرى» آنهم در يكهزارم ثانيه چه كار خارق العاده اى است؟

فرض كنيد يك دوست عزيز ما ده سال پيش سفر كرده، در اين ده سال چقدر حادثه ها، خاطره ها، افراد و مسائل براى ذهن و حافظه، مطرح شده و در آن بايگانى گرديده است، ناگهان در خانه را مى كوبند تا در را باز مى كنيم و چشم ما بصورت او مى افتداو را مى شناسيم و فرياد شادى مى كشيم. اما مى دانيد جمله «او را مى شناسيم» يعنى چه؟ يعنى در يك لحظه برق آسا عكسى را كه به وسيله چشم مى بينيم باعكسى كه از او در ميان ميليونها عكس ديگر در حافظه از ده سال پيش نگهدارى شده، تطبيق كرده و تصديق مى كنيم كه اين همان دوست عزيز ماست.

آيا اگر خاطرات و محتويات حافظه يك نفر انسان بصورت پرونده هائى در آيد و هر كدام تحت شماره مخصوصى در يك مركز بزرگ بايگانى شود و صدها نفر مأمور رسيدگى و تنظيم آنها باشند، هرگز قدرت دارند به اين سرعت يك پرونده را حاضر سازند، اين است قدرت عجيب دستگاه حافظه ما!

ص: 155

15- معجزه حافظه!

* از اين راه مى توان به حافظه كمك كرد و آنرا تقويت نمود.

* فراموشى و فراموشكارى از موهبتهاى بزرگ خدا است!

ص: 156

لابد فراموش نكرده ايد كه در داخل وجود اسرارآميز و پر معماى خود مشغول گردش بوديم به اطاقى دسيديم كه بى شك اسرارآميزترين و پيچيده ترين دستگاههاى موجود جهان در آن است، يعنى مركز فرماندهى بدن، اطاق اسرارآميز مغز.

مى خواستيم نخستين پرده اى را كه روى آن كشيده شده بود كنار بزنيم كه به ما گفتند يواش! ...

- چه خبر است كه يواش؟

گفتند كه اين يك پرده ساده و معمولى نيست اين مركز تمام خاطرات و محل بايگانى تمام حوادثى است كه ما درطول عمر خود با آن روبرو هستيم، بله اينجا مركز حافطه است و هر گوشه اى از آن آسيب ببيند ممكن است بخش عظيمى از

ص: 157

خاطرات گذشته ما را به ديار نيستى بفرستد.

به ما گفتند كسانى را سراغ داريم كه بر اثر يك عمل جراحى مغزى قسمتى از مغز آنها را كه مستقيماً با دستگاههاى حساس بدن ارتباط نداشته برداشته اند و به دنبال آن چند سال از خاطرات و عمر گذشته خود را بكلى فراموش كرده اند، گوئى در آن چند سال و حوادثى كه روى داده و اشخاصى را كه شناخته اند همگى را از ياد برده و با آنها بيگانه شده اند.

گفتيم همين جا بايد بيشتر توقف كنيم و به بررسى همين پرده نازك بپردازيم كه هدف ما همين جاست، خودشناسى را بايد در اينجا تكميل كنيم:

عجب غوغائى است، پشت سر هم از ستاد فرماندهى مغز، دستور احضار پرونده ها و سوابق اشخاص و موضوعات مختلف داده مى شود، تا بر اساس آنها حوادث و موضوعات جديد ارزيابى گردد و در مدتى در حدود «يك هزارم ثانيه» پرونده ها برق آسا رد و بدل مى گردد.

شلوغى عجيبى است، هيچ مركز تلفن خودكارى به اين پركارى و سرعت نيست، راستى سرسام آور است.

ص: 158

***

معجزه حافظه

ولى به ما گفتند شاهكار اين دستگاه تنها مسئله سرعت و وسعت خيره كننده اش نيست بلكه معجزه ميكند.

گفتيم چگونه؟ ... و چه كسى اين نام را بر آن گذارده است؟

گفتند دانشمندان و علماى فن به يكى از كارهاى حيرت انگيز آن نام معجزه داده اند(1) و آن اينكه:

بسيار مى شود كه انسان نام شخص يا موضوعى را بكلى فراموش نموده، سپس شروع به تلاش و كوشش براى پيدا كردن آن مى كند، فقسه هاى بايگانى حافظه را يكى پس از ديگرى زيرورو مى نمايد و گمشده خود را همه جا دنبال مى كند.

خوب اگر انسان آن اسم، يا آن موضوع را ميداند، چرا دنبالش مى گردد؟ و اگر نمى داند چگونه دنبال چيزى كه نمى داند مى گردد آيا ممكن است انسان دنبال گمشده اى بگردد كه اصلًا نمى داند چيست؟ يا كيست؟


1- به كتاب حافظه از سرى« چه مى دانم» مراجعه شود.

ص: 159

با اين حال، در مورد نسيان و فراموشى، انسان دنبال گمشده اى كه نمى داند چيست مى گردد و ناگاه با جمع آورى قرائن مختلف به سراغ فقسه اى مى رود كه گمشده او آنجاست و آنرا مى يابد!

دانشمندان نام اين را «معجزه حافظه» گذارده و راستى جاى اين هم هست، وقتى در حقيقت در اينجا نكته باريكى است كه راه حل اين تضاد شگفت آور در آن نهفته است و آن اينكه:

در اينگونه موارد انسان دنبال خود آن نام و يا آن موضوع كه نمى داند چيست نمى گردد، بلكه براى بدست آوردن آن، مجموعه حوادثى را كه همراه نام مورد نظر در ذهنش جمع آورى شده جستجو مى كند.

مثلًا ميداند با اين دوست در فلان روز و فلان محل براى نخستين بار آشنا شده، فوراً پرونده آن روز و آن محل را از حافظه مى خواهد و به ورق زدن آن مشغول مى شود ناگاه در لابلاى پرونده مزبور نام مشخصى توجه او را بخود جلب مى كند اين نام بدون شك همان نام رفيق است آنچنان از پيدا كردن گمشده اش شاد مى شود كه تمام رنجهائى را كه براى يافتن

ص: 160

آن متحمل شده است فراموش مى كند.

صحنه جالب ديگر، مسئله تداعى

گفتند: از خواص جالب ديگر اين بايگانى عظيم اين است كه خاطره ها را بطور جداگانه و مستقل از يكديگر بايگانى نمى كند كه اين كارى است بسيار بيهوده و پر زحمت، بلكه خاطره ها را بصورت گروه گروه حفظ مى كند و حتى در ميان اين گروهها حلقه هاى اتصال و رشته هاى سيم ارتباطى برقرار مى سازد، كارى كه در هيچ بايگانى معمول نيست.

فايده مهم اين كار سرعت و وسعت فوق العاده عمل يادآورى و جلوگيرى از نسيان و فراموشى است، زيرا مسائل يك گروه مانند حلقه هاى زنجير به هم پيوسته اند و كافى است يكى از حلقه ها را بحركت درآوريم، تا همه حلقه ها تحريك شودند و عمل يادآورى صورت گيرد.

ممكن است انسان پاره اى از مشخصات يك شخص يا يك حادثه را فراموش كند، اگر هر كدام از آنها جداگانه بايگانى مى شد عمل يادآورى در اين موقع ممكن نبود، اما

ص: 161

بايگانى دسته جمعى سبب مى شود كه هميشه راهى بسوى پيدا كردن گمشده هاى فكرى در دست باشد چه اينكه فراموش كردن همه اجزاى يك گروه كمتر اتفاق مى افتد.

اين همان چيزى است كه نام آن را اتداعى معانى مى گذارند.

***

و نيز از اينجا يك راه مؤثر براى «تقويت حافظه» استنباط مى گردد و آن اينكه به هنگامى كه چيزى را حفظ مى كنيم، سعى نمائيم تداعى بيشتر ميان «آن مطلب» و «حوادث زمانى و مكانى ديگر» ايجاد كنيم، يعنى آن موضوع را به همراه گروهى از حوادث اطراف آن بحافظه بفرستيم، تا با تكان دادن يكى از حلقات اين حوادث يادآورى به آسانى صورت گيرد، مثلًا به هنگام حفظ كردن نام فلان شهر توجه داشته باشيم كه حرف اول آن شبيه نام رفيقمان و شكل كلمه اش مرادف نام فلان مؤسسه، يا فلان خيابان است، اينها كمك زيادى به امر يادآورى و يا تقويت حافظه مى كند (دقت كنيد).

نعمت بزرگ فراموشى

به ما گفتند: شايد تعجب كنيد و حق دارد تعجب كنيد

ص: 162

كه فراموشى يكى از موهبت هاى بزرگ خدا است، فراموش كردن ضررها و مصيبت ها و مانند آنرا نمى گوئيم آنها كه جاى خود دارند- منظور فراموش كردن تدريجى مقدار زيادى از خاطرات گذشته دوران كودكى و يا دورانهاى بعد است.

در حقيقت دستگاه بايگانى حافظه با اين عمل كار بسيار مهمى را انجام مى دهد، چه اينكه تعداد قفسه هاى حافظه اگر چه فوق العاده زياد است ولى بالاخره محدود است و حسابى دارد و اگر روزى همه آنها پر شود، هر حادثه جديدى بخواهد به اين «محفظه» راه يابد، عقب زده مى شود و به او گفته مى شود: ببخشيد جا نيست! ...

و به اين ترتيب انسان حتى از حفظ يك كلمه، يا يك نام جديد عاجز خواهد ماند چه سرنوشت شوم و وحشتناكى؟

اما اين دستگاه بطور اتوماتيك با ورود خاطرات و مسائل جديد تعدادى از پرونده هاى بى مصرف گذشته را به دور مى ريزد و خاطراتى را كه چندان به درد نمى خورد و اهميت حياتى ندارد فراموش مى كند و به اصطلاح خانه تكانى مى نمايد و قفسه ها را براى پذيرش موضوعات جديد، تر و تميز و آماده

ص: 163

مى سازد.

و جالب اينكه در اين كار به قدرى باهوش است كه مسائل مورد نياز و پرونده هايى كه در زندگى شخص دخالت دارد مشمول اين تصفيه نمى شود، تنها به سراغ آنها ميرود كه كم اهميت است وشايسته سپردن به دست فراموشى.

و ما گفتيم اوه ... چه دستگاه عجيب و حساب شده اى كه تاكنون از نقش آن اطلاع نداشتيم و خداحافظى كرديم و از اين اطاق اسرارآميز بيرون آمديم در حالى كه هنوز بيش از يك پرده آن را مطالعه نكرده بوديم.

فكر كرديم اگر بخواهيم همه زواياى «مغز» را به همين صورت بررسى كنيم، سپس از اين اطاق بيرون آمده به گردش در ساير اطاق ها و خانه ها و محله ها و شهرهاى كشور وجود خودمان بپردازيم چه كار عجيبى مى شود، چه شورانگيز، چه جالب و چه طولانى؟!

آيا با اين حال باز مى توان گفت، اين كشور پهناور يك پديده كاملًا تصادفى است و مطلقاً مهندس و نقشه اى نداشته؟

درباره يك آجرش نمى توان چنين قضاوت كودكانه اى

ص: 164

كرد تا چه رسد كه درباره يك اطاق يا يك محله يا يك شهر يا مجموع آن و تازه كشور وجود ما ذره غبارى است معلق، در بيكران كاخ هستى.

و اينجاست كه مى فهميم: چگونه خودشناسى كليد خداشناسى است.

و اينجاست كه مى يابيم وجود خدا نه «معما» است و نه حتى «مخفى» بلكه شايد از شدت روشنى گاهى فراموش شده است.

روز روشن گرفته شمع به دست در بيابان كه آفتاب كجاست؟

ماهيان نديده غير از آب پرس پرسان زهم كه آب كجاست؟

ص: 165

16- آيا جهان آغاز و انجامى دارد!

ناگهان در اعماق هستى جرقه اى درخشيد و طرحى نوايجاد شد اما عامل پيدايش اين جرقه نمى توانست از درون دنياى خاموش باشد.

ص: 166

يك معماى ديگر

تمام مشاهدات موجود نشان مى دهد كه جهان رو به «فرسودگى» مى رود، زيرا مى دانيم جهان از اتم ها تشكيل شده و اتم هاى جهان همه بدون استثناء در حال تجزيه اند.

و بر خلاف آنچه بعضى مى پندارند تنها اجسام راديواكتيو نيستند كه اتم هاى ناپايدار و در حال تجزيه و متلاشى شدن دارند، بلكه سايراتم ها نيز رو به سوى همين مقصد پيش مى روند.

تنها تفاوت در اينجاست كه اتم هاى اجسام راديواكتيو با سرعت نسبتاً زياد و اتم هاى اجسام ديگر، با كندى اين راه را طى مى كنند.

ص: 167

البته ميزان اين تجزيه پذيرى در يك جسم كوچك مانند يك سنگريزه بسيار ناچيز است اما در جسمى به عظمت خورشيد كه يك ميليون و سيصدهزار مرتبه از كره ما بزرگتر است در يك شبانه روز به 300 هزار ميليون تن مى رسد.

اين جريان مى تواند دو موضوع مهم را درباره آغاز و انجام جهان تا حدود زيادى براى ما روشن سازد.

1- اين جهان مادى حتماً آغازى دارد و بر خلاف تصور بعضى، طول عمر آن به بى نهايت نمى پيوندد، زيرا اگر بى نهايت سال بر عمر آن گذشته بود، بايد بى نهايت سال پيش تمامى اتم هاى آن تجزيه و تبديل به انرژى شده باشند، چه اينكه تجزيه همه اتم هاى جهان هر قدر بطى ء و كند باشد و زمان طولانى بخواهد به بى نهايت نمى رسد و به اين ترتيب لازم بود جهان كنونى در حال حاضر چيزى به جز يكپارچه انرژى نباشد اين از يك سو.

از سوى ديگر انرژى هاى جهان دائماً روى به سوى يك نواختى و تقسيم متعادل و يكسان پيش مى روند، يعنى درست مانند قطعه آهن گداخته اى كه در هواى آزاد تدريجاً

ص: 168

گرماى خود را به خارج مى پاشد و زمانى مى رسدكه حرارت قطعه آهن با حرارت اجسام و هواى اطراف كاملًا يكى خواهد بود انرژى هاى جهان نيز چنين سرنوشتى را در پيش دارند.

البته اين قطعه آهن گداخته مادام كه به اين حالت نرسيده منبع پخش «گرما» (اشعه مادون قرمز) مى باشد، اما همين كه درجه حرارت آن با اطراف مساوى شد ديگر امواج و اشعه مزبور خاموش مى گردد.

به علاوه هنگامى كه آهن گداخته بود هواى مجاور آن دائماً در حركت بود يعنى هوا گرم مى شد و به بالا حركت مى كرد و هواى خنك اطراف جاى آن را مى گرفت و به اين ترتيب يك نسيم ملايم دائمى در منطقه محدودى پيرامون آن در گردش بود اما به هنگامى كه حرارت فرو نشست (يا صحيح تر: درجه حرارت آهن با درجه حرارت اطراف يكسان شد) آن نسيم نيز خاموش مى گردد.

مثال ديگر: حركت نهرها، غرّش آبشارها و جنبش امواج رودخانه ها و هزاران صحنه زيباى مربوط به آن در سراسر كره زمين، همه مولود اختلاف سطوح آنهاست و اگر يك روز

ص: 169

همه اين آبها در يك سطح مساوى در كره زمين قرار گيرند يعنى به طور يكنواخت در كره زمين تقسيم شوند آن روز از غرّش آبشار و صداى زمزمه جويبار خبرى نخواهد بود و يك حالت سكوت مرگبار بر همه آبها حكومت خواهد كرد.

وضع انرژيهاى موجود در جهان هستى عيناً همين است تدريجاً به سوى يكنواختى و سكوت پيش مى روند و به هنگامى كه به طور يكسان در جهان تقسيم شدند چيزى جز خاموشى مطلق نخواهد ماند.

بنابراين اگر بى نهايت از عمر جهان گذشته بود مى بايست اين حالت تاكنون حاصل شده باشد. اين همان چيزى است كه در اصل دوم ترموديناميك به عنوان «آنتروپى» يا «كهولت» از آن نام مى برند.

اين اصل به ما مى آموزد كه جهان مادى حتماً آغازى دارد، ممكن است بر اثر بُعد زمان ما نتوانيم دقيقاً تاريخ پيدايش و سال هايى كه بر آن گذشته است روشن سازيم ولى به طور مسلم چنين چيزى وجود داشته است.

2- همچنين اين اصل به ما مى آموزد كه جهان كنونى

ص: 170

بالاخره پايانى دارد و تا ابد نمى تواند ادامه يابد زيرا تجزيه تدريجى اتم ها و يكنواختى انرژى ها سرانجامش تبديل شدن همه اتم ها به انرژى و تبديل انرژى فعال به يك انرژى يا حالت غير فعال و سكوت و سكون خواهد بود.

اين جهان نيز مانند آدمى كه بر اثر گذشت زمان تدريجاً نيروهاى خود را از دست مى دهد و سرانجام روزى فرا مى رسد كه چراغ عمر او خاموش خواهد گشت، يك روز خاموشى و بى فروغى و از دست دادن همه نيروها در پيش دارد (دقت كنيد).

دورانهاى مكرر، جرقه نخستين و رستاخيز جهان تنها سخنى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه امكان دارد اين جهان صدها يا هزاران يا ميليونها بار از چنان نقطه اى شروع شده و پس از طى دوران طولانى حيات خويش و متلاشى شدن و تجزيه همه اتمها از نو بنياد گرديده و طرح نوينى به خود پذيرفته است.

در آن حالت يكنواختى و سكوت محض انفجارى عظيم در قلب اين جان روى داده و از نو انرژى ها جان گرفته و كم كم

ص: 171

تراكم يافته و مواد جديدى تشكيل داده و از نو گردش به دور خود را آغاز نموده و كهكشان ها و سحابى ها و ستارگان مختلف و از نو كراتى همچون كره زمين و موجودات زنده و ... به وجود آمده اند.

همچنين پس از آنكه جهان كنونى ما به خاموشى گرائيد، ستارگانش فرو مردند و انرژى هايش خاموش گشتند اين طرح از نو چيده مى شود بنابراين اگرچه هر دورانى از جهان ماده، آغاز و پايانى دارد، اما مجموعه آنها رنگ ازلى و ابدى به خود گرفته است (دقت كنيد).

اما يك حقيقت غير قابل انكار در اينجا نهفته است و آن اينكه در آغاز كه همه چيز يكنواخت و بى تفاوت بود و در انجام كه چنين خواهد شد بايد نيروى عظيمى از خارج اين جهان طبيعت بر آن وارد آيد و جرقه نخستين: جرقه هستى بخش و نيرو سازش جرقه حيات و جنبش و زندگى را در اين خرمن خاموش بيفكند وگرنه يك محيط آرام و بى تفاوت و فاقد هر گونه انرژى فعال، چگونه مى تواند منشأ جنبش و حركت گردد.

از مجموع اين سخن نتيجه مى گيريم كه جهان در پيدايش

ص: 172

نخستين، نيازمند به يك قدرت ماوراى طبيعى بوده است. همانطور كه در طرح آينده پس از خاموش شدن قطعاً نيازمند به چنين نيرويى خواهد بود.

و از اينجا يكى ديگر از معماهاى هستى براى ما گشوده مى شود كه آن را مى توانيم در چند جمله زير خلاصه كنيم:

؛ جهان ماده آغازى دارد و تاريخ پيدايشى.

؛ جهان ماده انجامى دارد و تاريخ خاموش شدنى.

؛ ممكن است اين آغاز و انجام بارها تكرار شده باشد.

؛ جهان در آغازش، نياز به يك عامل ماوراى طبيعى دارد.

؛ جهان در طرح آينده اش پس از خاموشى مطلق نيز به چنين نيرويى نيازمند است.

؛ و به اين ترتيب ازليت و ابديت اين جهان كنونى مفهومى ندارد، اين حقايق مى تواند به سؤالات زياد ديگرى پاسخ گويد (دقت فرماييد).

ص: 173

17- مسئله اى به نام سرنوشت

فكر درباره سرنوشت انسان را مى لرزاند

ص: 174

مى گويند هر كسى سرنوشتى دارد كه همراه او از مادر متولد مى شود.

اين سرنوشت همچون سايه اشباح در درّه تاريك زندگى همه جا او را تعقيب مى كند و لحظه اى از او جدا نمى شود. اين سرنوشت از رنگ پوست تن انسان ثابت تر است كه اين رنگ ثابت روح و جان او است!

كوچك و بزرگ و شاه و گدا و برده و آزاد، بينوا و با نوا، همه در زير سايه سنگين سرنوشت زندگى مى كنند و اين بازى سرنوشت است كه افراد ظاهراً احمق و مهملى را به اوج ترقى مى رساند و افراد فرزانه و عاقل و لايقى را بر خاك سياه مى نشاند.

اين بازى سرنوشت است كه مجنون را در غم تنها معشوقش ليلى پير و ناتوان مى كند و به دست مرگ مى سپارد اما بفلان خان قبيله يا فلان خاقان بن خاقان هزاران لعبت

ص: 175

شيرين مى بخشد!

و نيز اين بازى سرنوشت است كه بى گناهانى را به زندان مى افكند يا بر سر چوبه در مى كند و گنهكاران تبهكارى را به اوج عزت و آزادى مى رساند.

فكر درباره اين موضوع و اينكه نكند سرنوشت ما از سرنوشتهاى شوم و وحشتناك باشد- چقدر دلهره و وحشت انگيز است، نه تنها از نظر فلسفه آفرينش كه از نظر زندگى فردى نيز تار و پود وجود انسان را مى لرزاند كه اى واى اگر با سرنوشت شومى از مادر متولد شده باشيم چه مى شود ...

***

ولى مسلماً سرنوشت به اين معنى كه جزئيات زندگى ما در درون كتاب اسرارآميزى با مركب ثابتى كه رنگ ابديت دارد نوشته شده باشد و در درون وجود يا بيرون وجود ما نگاهدارى شود خرافه و موهومى بيش نيست و ريشه آن به دوران اساطير و افسانه ها باز مى گردد.

و در حقيقت هيچ دليل منطقى و قانع كننده و هيچ نشانه اى كه اين موضوع را تأييد كند در دست نيست بلكه همه

ص: 176

دلايل آنرا نفى مى كند.

اما آنچه به اين خرافه وحشتناك آب و رنگ داده و به صورت يك افسانه جهانى در آورده است بيش از همه، چند چيز است.

نخست اينكه وسيله مؤثرى است براى تمام كسانى كه در مقياس وسيع يا محدود مى خواهند انسانها را به زنجير اسارت و بردگى بكشانند، براى آنها كه مى خواهند انسانها را استعمار كنند و مقاومت آنها را در هم بشكنند و از قيام و شورش و انقلاب آنها جلوگيرى كنند.

چه اينكه فكر يك سرنوشت جبرى تعيين شده و غير قابل تغيير و حتى احتمال آن كافى است كه اراده ها را در مبارزه بر ضد بردگى و استعمار سست كند و آتش شورشها و طغيانها و انقلابها را خاموش سازد و به آنها بگويد:

«يك ملت فقير و برده و استعمار زده سرنوشتش از ازل چنين بوده و «چون قسمت ازلى بى حضور ما كردند، اگر نه بر وفق مراد است نبايد خرده بگيريم»!

و اگر مثلًا «غربيها» تمام ثروت دنيا و حتى منابع

ص: 177

ملتهاى فقيرى همچون آفريقائيها كه خودشان از همه به آن نيازمندترند مى بلعند و «شرق» در ميان مرگ و زندگى دست و پا مى زند، يك تقسيم ازلى است كه:

«در كار گلاب و گل حكم ازلى اين بودآن شاهد بازارى و اين پرده نشين باشد»! ...

و مبارزه با چنين تقديراتى همچون مبارزه با قوانين مسلم طبيعى سرانجامش شكست است، شكست ...!

و عجيب اين است «ماركسيستها» و بطور كلى «ماترياليستها» كه به اصطلاح خود را از پيش گامان نهضتهاى آزادى بخش ميدانند معتقد به يك نوع جبر ماشينى تاريخى با فلسفى هستند كه طرح آن در بسيارى از موارد بى شباهت به فرضيه سرنوشت نيست.

در اين ميان «اگزيستا نسياليستها» هستند كه ميكوشند با قبول اصل ماترياليسم سرنوشت انسان را بدست خودش بسپارند و «ماهيت» را كه در اصطلاح آنها «مجموعه ارزشهاى فردى و اجتماعى يك انسان» است مخلوق خود او بدانند.

به هرحال بنظر ميرسد كه دامن زدن به عقيده جبر و

ص: 178

تقدير مثلًا از طرف خلفاى بنى اميه يا بنى عباس و ساير ديكتاتورهاى تاريخ بشر نيز زائيده همين خاصيت تخديرى و استعمارى آن بوده، گويا هنگامى كه يكى از لشگريان غارتگر مغول به يكى از شهرها ريختند فرمانده لشكر كه از مقاومت سرسختانه مردم بيم داشت، براى مردم سخنرانى كوتاهى كرد و طى آن به مردم اعلام نمود كه آمدن اين لشكر يك نوع عذاب الهى و سرنوشت حتمى است و چه بهتر كه مردم به آن تن در دهند.

دعوت پيامبران كه پرچمداران نهضت هاى آزادى بخش انسانى بودند به آزادى اراده و سپردن سرنوشت انسان به انسان نشانه ديگرى براى اين موضوع است.

2- موضوع ديگرى كه به افسانه سرنوشت جان مى دهد اين است كه توجيه بى دردسر و راحتى براى انواع شكست ها، كمبودها و غلط كاريهاست و به كمك آن مى توان گناه همه اينها را به گردن سرنوشت انداخت و خود را از همه مسؤليت ها و خطاها و اعتراض ها، به دور داشت و حتى وجدان خود را نيز قريب داد!

ص: 179

به همين دليل كمتر مى بينيد كسى پيروزى هاى بزرگ خود را به گردن سرنوشت بيندازد و مثلًا بگويد اگر در كنكور دانشگاه، يا احراز فلان مقام مهم سياسى يا فلان تجارت پيروز شدم به خاطر سرنوشت بوده است، اينها را معمولًا نتيجه لياقت و كاردانى و درايت و استعداد ذاتى و هوش سرشار خود مى دانند!

اما به هنگامى كه ورشكست مى شوند، از مقام خود سقوط مى نمايند، در مسابقه، مواجه با شكست مى شوند مى گويند سرنوشت ما اين بوده است و از اين راه سرپوشى روى اشتباهات يا خرابكاريهاى خود مى گذارند!

«بيچاره سرنوشت» كه هميشه در بدبختى ها به سراغ انسان مى آيد و گناهان او را به گردن مى گيرد. اما در پيروزى ها نبوغ و استعداد ذاتى بازيگر ميدان است و اين خود يكى از چهره هاى گريز از واقعيت و خودخواهى و خودپسندى انسان محسوب مى شود.

به عنوان مثال

دختر و پسر جوانى در يكى از اماكن عمومى مانند

ص: 180

سينما تحت تأثير جذبه يك فيلم سكسى باهم آشنا مى شوند و طبق معمول فوراً درجه حرارت عشقشان به جاى قوس صعودى خط عمودى را طى كرده و در حد ماكزيمم قرار مى گيرد و چيزى نمى گذرد كه طرح يك ازدواج كاملًا عجولانه رؤيايى و سينمايى با هم مى ريزند.

در اين موقع، به جاى اينكه پدر و مادر يا دوستان روشن و واقع بين را خبر كنند و طرف مشورت قرار دهند هر كدام به گمان اين كه لقمه چرب و تحفه جالبى به دست آورده اند مبادا شخص ثالثى بزند و ببرد، از همه كتمان مى كنند و بدون كمترين مطالعه يكديگر را انتخاب مى نمايند.

دوران نامزدى با دستپاچگى و حواس پرتى خاصى انجام مى گيرد و هر كدام از طرفين سعى مى كند عيوب جسمى و اخلاقى خود را از ديگرى پنهان كنند و خويش را از هر جهت آراسته و پيراسته و ايده آل جلوه دهند.

ازدواج به سلامتى سر مى گيرد و ماه عسل در يك حال تخدير اعصاب كامل مى گذرد، سپس آقاو خانم گام در متن زندگى مى گذرند و اوضاع عادى مى شود، كم كم چشم و

ص: 181

گوششان از خواب بيدار مى گردد و هر روز از عيب يا ناهماهنگى تازه اى در يكديگر آگاه مى شوند و چيزى نمى گذرد كه هر كدام هزار و يك عيب براى ديگرى مى شمارد و تمام صفحات دفترچه عيوب را از متن و حاشيه سياه مى كند!!

اينجاست كه آقا آه سوزانى از دل بر مى كشد و مى گويد: چه كنم قسمت من اين بوده است، بازى سرنوشت مرا گرفتار چنين همسرى كرده و الان من كجا و اين كجا؟

راستى دست تقدير چه ها كه نمى كند ما كوچك تر از آن هستيم كه بتوانيم از دست سرنوشت فرار كنيم، «گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را»!

«خانم» نيز مى گويد آه، از دست شانس و طالع بد اينكه از قديم و نديم گفته اند پيشانى بعضى سياه است درست گفته اند، دليلش اين است آن همه خواستگار خوب، انسان با شرافت، از خانواده هاى اصيل و نجيب و شريف براى من آمدند كه هر كدام در ملك خود پادشاهى بودند اما دست رد به سينه همه زدم، ولى بخت سياه و بازى سرنوشت مرا گرفتار اين ديو آدم نما و اين جوان جعنلق بى همه چيز كرد راستى خوب گفته اند.

ص: 182

گليم بخت كسى را كه بافتند سياه به آب زمزم و كوثر سفيد نتوان كرد!

در حالى كه تمام اين بدبختى ها مولود «حماقت اختيارى» خودشان بوده، كه با چشم خود سرانجام اين عشق هاى نافرجام را ديده بودند ودر كارى كه هيچ تجربه نداشتند و نخستين بار در زندگيشان بود بدون كمترين مطالعه، مشورت و حتى به طور اخفاء با آن دستپاچگى انجام داده اند.

و از اين نمونه در مسائل سياسى، تجارى، تحصيلى ازدواج و همه چيز فراوان است.

3- عامل ديگر روانى كه به افسانه سرنوشت قوت بخشيده، عدم اطلاع بسيارى از مردم از علل پديده هاى اجتماعى است، آنها براى اينكه به خودشان زحمت فكر و مطالعه را ندهند و روح جستجوگر خويش را در برابر تقاضاى پاسخ به علل حوادث راضى سازند، افسانه سرنوشت را پيش مى كشند و مى گويند اگر مثلًا لشگر مغول شرق و غرب جهان را در هم كوبيدند و ملتى كه ادعاى مقابله با بزرگترين ارتش هاى نيرومند جهان داشت در برابر يك قوم وحشى و فاقد هر گونه

ص: 183

تاكتيك به زانو درآمد و ويران گشت و ذوب شد اين يك نوع تقدير و سرنوشت در تاريخ ملت ما بوده است.

و هيچ فكر نمى كنند نقاط ضعف داخلى ما در آن روز چه بوده، به علاوه اين سيل لشكر وحشى يك مرتبه از زمين سبز نشدند، مسلماً تدارك كار آنها از مدت هاى طولانى قبل بوده كه اگر سردمداران وقت به هوش بودند مى توانستند اوضاع را پيش بينى كنند، از طريق مسالمت و مصالحه يا مبارزه و پيوستن به كشورهايى كه احساس چنان خطرى را مى كردند مقابل اين سيل را بگيرند.

و يا اگر مسلمانان در اسپانيا، در آغاز، چنان درخشيدند كه همه چشم ها را خيره كردند و سپس سقوط كردند كه همه چشم ها را گريان ساختند، به خاطر تقدير و سرنوشت و اقبال و طالع و نقل و انتقال قمر به عقرب و شمس به برج سرطان و جوزان و سنبله نبوده است، بلكه معمول تن پرورى ها، هوس رانيها و فراموش كاريهاى زمامداران و نسل غافل و بى خبر مسلمانش بوده است.

منتهى چون كارش درباره اين عوامل كار آسانى نيست

ص: 184

و همه كس حوصله آن را ندارند، به اصطلاح «ميان بر» زده و كار را آسان مى كنند و مى گويند تا آن روز كه تقدير بود مسلمانان در اندلس حكومت كنند كردند و آن روز كه تقدير واژگون شد آنها هم واژگون شدند!

4- طرز تفكر ماترياليستى نيز همانطور كه گفتيم يك نوع سرنوشت جبرى را در دل خود مى پروراند.

زيرا هنگامى كه تحت تعليمات اين مكتب ما اصل جبر علت و معلول را به رسميت بشناسيم مفهومش اين است كه ساختمان مخصوص جسمى و روحى هر انسانى، به اضافه محيط و تعليم و تربيتش، براى او سرنوشتى ترسيم مى كند كه درست مانند قانون جاذبه و ساير قوانين طبيعى تخلف ناپذير است و هيچگونه اراده و اختيارى در كار نيست و آنچه به نام اراده مى بينيم آن هم نتيجه جبرى عوامل درونى هر كس است و طبق خاصيت علت و معلول به وجود مى آيد و گريزى از آن نيست.

***

تا اينجا سرچشمه هاى مختلف پيدايش سرنوشت را بررسى كرديم اكنون ببينيم آيا هيچ گونه دليلى براى سرنوشت

ص: 185

به اين معنى داريم.

به طور قطع در پاسخ اين سؤال بايد گفت: نه، بلكه اين شيطنت استعمار، يا ندانم كاريهاى خود ما، يا بى حوصلگى ها ما در پى جوئى علل پديده ها و يا افكار نادرست ماترياليست هاست كه يك مسئله خرافى وحشتناكى كه در تعيين مسير اجتماعات و افراد فوق العاده مؤثر است و در همه جا عامل ركود و عقب افتادگى و گريز از واقعيت است پيش پاى او مى گذارد.

در حقيقت سرنوشت (به اين معنى غلط) را بايد در رديف غول هاى افسانه اى و داستان هاى شاه پريان و اساطير رب النوع هاى نان و مانند آن دانست.

بهترين دليل بر رد چنين سرنوشتى وجدان آگاه و ناآگاه هر انسانى است، زيرا همه انسان ها بدون استثناء براى بهبود زندگى خود تلاش مى كنند (كم يا زياد) به طورى كه قانون نخستين زندگى انسان را تلاش و كوشش براى زندگى بهتر تشكيل مى دهد، به طورى كه انحراف از اين اصل تنها در موارد خاص و استثنايى است.

خوب، اگر سرنوشت واقعيت داشت، مى بايست

ص: 186

هيچ كس دست به هيچ تلاشى نزند و همه در انتظار سرنوشت تعيين شده قبلى باشند.

بيمار براى بهبود بيماريش تن به درمان و رژيم هاى سخت ندهد.

قهرمانان ورزش براى پيروزى در مسابقه تمرين هاى طاقت فرسا نكنند.

دانشجويان براى موفقيت در امتحانات اين همه درس نخوانند.

بالاخره كارگران و بازرگانان و دانشمندان هيچ كدام براى رسيدن به مقصود خويش زحمت بر خود هموار نكنند زيرا كه سرنوشت قطعى است و خودش به سراغ انسان مى آيد.

اين مى رساند كه وجدان بشر، مسأله سرنوشت را به اين معنى، صددرصد رد مى كند و حتى آنها كه پس از شكست به سرنوشت پناه مى برند، به هنگام آغاز كار عملًا آن را قبول ندارند.

به علاوه اگر ما سرنوشت را بپذيريم ديگر حق نداريم هيچ كس- حتى قاتلان و جانيان را- به خاطر اعمالشان سرزنش

ص: 187

كنيم زيرا كه سرنوشت شان بوده و راه فرار نداشته اند!

ستون هاى انتقاد روزنامه ها، بحث هاى انتقادى از فرد و اجتماع همه بايد تعطيل گردد، چرا كه آنها جنگ با سرنوشت است و جنگ با سرنوشت نتيجه اى ندارد.

شعله مبارزات آزادى بخش و جهادهاى پى گير براى كسب استقلال و آزادى همه بايد در جهان خاموش گردد زيرا كه تغيير نمى توان داد قضا را!

تمام كسانى كه دست در كار امر تعليم و تربيتند حتماً پيش از قبول اين مسئوليت سرنوشت را مردود شناخته اند، وگرنه به تلاش بيهوده بر نمى خاستند.

پيامبران بزرگ آسمانى روشنترين و ابتدايى ترين ماده تعليماتشان مسئله تكليف و مسؤليت و وظيفه است كه با قبول سرنوشت هيچ گونه تناسبى ندارند.

با قبول اصل دروغين سرنوشت همه تقديرنامه ها، تشويق نامه ها، مدال هاى افتخار همه بى اساس است.

و نيز همه دادگاه ها و كيفرها و مجازات ها ظالمانه و احمقانه است.

ص: 188

از همه گذشته، آنها كه عقيده به خدا دارند هيچ گاه نمى توانند چنين سرنوشتى را قبول كنند كه ظلم آشكار و فاحشى است، آيا مى توان باور كرد كسيكه مختصر منطق و عدالت داشته باشد ديگرى را از طريق سرنوشت مجبور به كارى كند و بعد او را مسؤل بشناسد در حالى كه اگر مسؤليتى باشد متوجه خود او است نه بنده بيچاره مجبور به آن سرنوشت شومش!

و اگر كسى عقيده به خدا ندارد باز اين قدرمى فهمد كه ميان انسان و يك قطعه سنگ كه از آسمان به زمين سقوط مى كند، يا برگ درختانى كه در برابر نسيم مى لرزند فرق است زيرا:

ما هر چه را انكار كنيم اين حقيقت را نمى توانيم منكر شويم كه ميان موجودات زنده و بى جان يك فرق واضح وجود دارد كه اين دو جهان را از هم ممتاز مى كند نمى گوييم اينها حد مشترك ندارند، دارند، ولى يك وجه امتياز آشكار نيز ميان آنها هست يكى داراى نيروى مرموز و ناشناخته اى است كه نامش را «حيات» مى گذاريم و اثرش تغذيه و نمو و

ص: 189

توليد مثل است- در حالى كه ديگرى به كلى فاقد اينهاست.

سپس در ميان موجودات زنده مرز ديگرى مى بينيم به نام حس و حركت كه گياهان فاقد آن هستند و حيوانات دارند.

و باز امتياز روشنى در ميان انسان و ساير حيوانات مشاهده مى كنيم زيرا كه او مى تواند بينديشد، فكر كند، تصميم بگيرد، خودسازى كند، مطالعه نمايد، ابتكار به خرج بدهد، گذشته و آينده را مورد بررسى قرار دهد و به تكامل خود بپردازد همه اينها نه در يك افق محدود و مخصوص به زندگى خود بلكه در يك مقياس وسيع و نامحدود و مربوط به همه انسان ها.

اين امتياز در هيچ يك از حيوانات نيست و به همين دليل سرنوشت انسان به دست خود او سپرده شده و اين خود او است كه سرنوشت خويش را مى سازد اگر مايل باشد شوم و تاريك و اگر بخواهد زيبا و روشن!

و به همين دليل همه او را «مسؤل» در برابر كارهايش مى شناسند، نه گياهان و نه حيوانات را.

ص: 190

با اين حال قبول مسأله سرنوشت درباره انسان مفهومى جز انكار همه تفاوت ها و امتيازهاى انسان بر حيوانات و گياهان و موجودات بى جان نخواهد داشت و اين با هيچ يك از اصول انسان شناسى سازگار نيست. بنابراين همه دلايل مى گويد سرنوشت هر كس به دست خود او سپرده شده است.

ص: 191

18- فلسفه آفرينش

براى چه به وجود آمديم؟ و سرانجام چه خواهيم شد؟ و آمد و رفت ما چه حاصلى دارد؟

ص: 192

كمتر كسى است كه اين سؤال را از خود يا از ديگران نكند: ما براى چه به وجود آمده ايم؟

خداوند بزرگ چه چيز كم داشت كه ما را آفريد؟!.

اگر آفرينش ما نبود، كجاى عالم خراب مى شد آسمان به زمين مى آمد؟

كهكشانها به هم مى ريختند؟ ثوابت و سيارات متلاشى مى شدند؟! ظاهراً آب هم از آب تكان نمى خورد مگر بسيارى از كرات فاقد سكنه نيستند؟ آنها چه عيبى دارند؟

يك مشت ماجراجو و پرمدعاى پر توقع كمتر، يك مشت علف هرزه هاى بدبوى بيهوده كمتر! ... راستى چه مى شد اگر ما نبوديم؟

وانگهى اگر منظور خداوند بزرگ اين بوده كه نيازى از خود را برطرف كند، مثلًا ما او را ستايش و پرستش كنيم و

ص: 193

بر آستان عظمتش جبين بسائيم كه با بى نيازى ذات بى انتهاى او سازگار نيست.

آيا اگر شب پره اى، در گوشه دور افتاده اى از يكى از كرات منظومه شمسى، زبان به مدح يا ذم آفتاب بگشايد كمترين اثرى براى او دارد ... مسلماً و بدون شك كفر و ايمان ما در برابر يك وجود بى نهايت از آن هم كمتر است، زيرا كه خورشيد ذره غبارى است كه در بارگاه با عظمت او سرگردان است!

و اگر آفرينش ما براى اينها نيست، پس براى چيست؟ اى كاش در چاه عدم مى مانديم و سر بر نمى آورديم كه «خلقت ما از ازل يك وصله ناجور بود»! ...

در برابر اين سؤال و اين معما، جمعى خود را به كلى آسوده كرده اند و معتقد به پوچى آفرينش شده اند و هيچ گونه هدفى براى خلقت قائل نيستند!

طرفداران عقيده وحشتناك پوچى آفرينش كه مادى ها و ماترياليست ها از نخست و «اگزيستا نسياليستها» اخيراً مبلّغ آن هستند گرچه آرامش كاذبى به آنها مى دهد زيرا كه هيچ گونه

ص: 194

وظيفه و مسؤليتى براى خود قائل نيستند (و شايد آگاهانه يا ناآگاه براى همين فرار از زير بار مسؤليت و آزادى مطلق در لذت طلبى به سراغ چنين مكتبى رفته اند) ولى هيچ توجه ندارند كه تمام ارزش هاى انسانى و اجتماعى با اين طرز فكر فرو مى ريزد و هيچ فلسفه يا مكتب يا منطقى نمى تواند براى اين گونه افراد محدوديت قائل شود؟

چرا محدود باشند؟ چرا هر كار را از آنها ساخته است انجام ندهند؟ چرا قوانين و الزامات اخلاقى و اجتماعى را بپذيرند؟ هنگامى شالوده خلقت بر هيچ و پوچ است هيچ و پوچ كه مقدمه و ذى المقدمه نمى خواهد!

و چنين افرادى چقدر خطرناك و وحشتناكند؟

***

جزئيات آرى، كليات نه!

من فكر مى كنم طرفداران پوچى آفرينش چقدر بايد ساده لوح باشند، در حالى كه معتقدند هر عضوى از اعضاى پيكرشان حتى ناخن ها و مژه ها و خطوط سرانگشتان و اجزاى ذره بينى بدن، داراى هدف حساب شده و كاملًا مشخصى

ص: 195

است، مجموعه بدن و هستى خود را بى هدف بدانند!

«خداوند» يا «طبيعت» يا «اقنومها» يا هر چه نامش بگذاريم هر يك از طبقات هفتگانه چشم و پلك ها و مژه ها و عضلات ظريف ششگانه اى كه كره چشم را به هر طرف مى گردانند و مويرگ ها و غده هاى اشك و روزنه فاضلات آن را- هر كدام- براى هدف روشنى آفريده و همچنين گوش و بينى و قلب و اعصاب و ... همه و همه هدف دارند و برنامه دارند حساب در كارشان است اما مجموعه بدن نه! آيا مجموعه وجود انسان ها از يك مژه هم كمتر است؟!

چيزى كه اجزائش همه هدف دارد كلش مى تواند بى هدف باشد؟ چه قضاوت ساده لوحانه اى.

فرض كنيم مهندسى كاخى ساخته كه تمام آجرها و سنگ ها و درها و سالن ها و دكورها و حوضها و چمنها همه را با دقيق ترين حساب ها و براى هدف هاى روشنى بنا كرده، آيا مى توان باور كرد كه مجموعه آن كاخ بى هدف، بيهوده و بازيچه است.

گيرم من به هدف عالى او پى نبرم اما آيا مى توانم باور كنم بى هدف بوده است.

ص: 196

شخصى ما را دعوت به منزل خود كرده و انواع وسايل پذيرايى، از هر قبيل فراهم ساخته خوب دقت مى كنيم، مى بينيم حقاً در پذيرايى كم و كسرى نگذاشته و هر چيزى به جاى خودش و از روى سليقه و با دقت تنظيم شده و جزئيات برنامه پذيرايى همه داراى اهداف مشخصى است، آيا مى توان گفت اصل دعوت پوچ و احمقانه و بيهوده بوده است.

عجيب است همين طرفداران پوچى خلقت در هر رشته اى از علوم طبيعى وارد مى شوند براى تفسير پديده هاى مختلف، مخصوصاً در مورد فيزيولوژى و وظايف اعضاى انسانى، به قدرى موشكافند كه حاصر نيستند از شناخت وظيفه يك غده كوچك، يك استخوان ريز، يك عصب ساده، صرف نظر كنند اما هنگامى كه به وظايف مجموع مى رسند با صراحت مى گويند هيچ و پوچ!

آيا خودشان مى فهمند گرفتار چه تناقض مضحكى هستند؟

بنابراين با توجه به وجود هدف در همه ذرات و اجزاى وجود انسان بايد قبول كرد كه «كل» آن هم هدفى دارد عالى

ص: 197

و ارزشمند.

و با توجه به وجود هدف در پديده ها و موجودات مختلفى كه در اطراف ماست بايد قبول كنيم كه دركل جهان نيز يك هدف عالى نهفته است حتى اگر (فرضاً) ما آن هدف را هنوز نيافته باشيم باز مى دانيم هست مسلماً هست.

و به همين دليل در قرآن عقيده به پوچى خلقت را گمان مردم بى ايمان معرفى كرده آنجا كه مى گويد وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ اْلأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا ذلِكَ ظَنُّ الَّذينَ كَفَرُوا» ما آسمان و زمين و آنچه را ميان آنها است بيهوده نيافريديم اين گمان كافران است سوره ص- آيه 27

***

تاكنون دانستيم كه فلسفه پوچى آفرينش انسان از پوچ ترين سخنانى است كه از انسانى صادر شده اكنون بايد تلاش و كوشش خود را در مشخص ساختن هدف به كار اندازيم.

اگر چشم باز كنيم و سير حوادث را بنگريم پيدا كردن پاسخ اين سئوال مشكل نيست در دسترس ماست ... چرا؟

ص: 198

زيرا در زندگى شخص خودمان به عقب برمى گرديم. اوه، بچه كوچكى بوديم كه با جست و خيز و حركات تند و بچگانه خود، عضلات خود را نيرو مى بخشيديم و ازطريق انواع بازى ها به خواص و آثار هر موجودى پى مى برديم و خود را براى زندگى يعنى- دورانى كه كاملتر از دوران كودكى بود- آماده مى كرديم.

باز عقب تر مى رويم در عالم جنين در محيطى تاريك و وحشتزا زندانى بوديم چرا كه در يك فضاى آزاد قدرت بر زندگى نداشتيم، اما در آن فضاى محدود سربسته خود را ساختيم، تا آماده زندگى مستقل در فضاى باز شديم و با يك جهش خود را به بيرون افكنديم و يك مرحله تكاملى صورت پذيرفت.

باز عقب تر مى رويم اجزايى كه نخستين «اسير» و «اول» ما را تشكل داد، در ميان ذرات طبيعت بى جان پراكنده بودند، در ميان خاك ها، در آب درياها، در ساقه و برگ درختان ... كم كم با شهامت و تلاش خستگى ناپذير قدم جلو گذارديم و از راه رفتن خسته نشديم و از نطفه انسانى

ص: 199

سربرآورديم و به اين ترتيب باز شاهد يك مرحله تكاملى هستيم.

نتيجه اينكه در اين مسير طولانى همواره به سوى تكامل پيش رفته ايم.

در مجموع جامعه انسانى نيز يك روز در غارها و جنگل ها زندگى مى كرديم، تنها وسيله دفاعى ما در برابر حيوانات وحشى و خطرناك چوبها و قطعات سنگ تيز و برنده و سوراخ كننده بود، آتش افروختن براى ما اختراع بزرگ بود، و ساختن يك جسم مدور ساده به صورت چرخ بزرگترين صنعت!

اما هيچ گاه در يك حال نمانديم تا امروز كه با استفاده از پيچيده ترين سيستم هاى الكترونيكى- سفينه هاى فضانورد را ما (البته جهان بشريت، نه ما!) به سوى كرات آسمانى روانه مى سازيم و باز يقين داريم در اين حال نمى مانيم و شايد روزى فرا رسد كه ساختن سفينه هاى آسمانى و ماشين هاى كامپيوترى در نظر مردم آن زمان همچون كشف آتش و اختراع چرخ براى ما باشد!

ص: 200

به اين ترتيب ما همواره شاهد تكامل هايى بوده ايم ... نمى گوييم نقص در جامعه انسانيست نيست، بسيار هم هست، ولى وجود تكامل هاى فراوانى قابل انكار نمى باشد.

آيا از مجموع اين مطالعات نمى فهميم كه هدف آفرينش انسان در همه جا تكامل بوده، منتها نه فقط تكامل در جنبه هاى مادى، بلكه در همه زمينه ها، در زمينه علم، صنعت، فلسفه، اخلاق، ارزش هاى انسانى و در همه چيز.

البته ابزار اين تكامل و پيشرفت از جنبه هاى مختلف دراختيار ما گذاشته شده است و نيروهاى مرموزى ما را در اين مسير به پيشروى دعوت مى كند.

در حقيقت ما از صفر شروع كرده ايم و به سوى بى نهايت مى رويم و حركت ما دائماً و هميشه در ميان صفر و بى نهايت است.

و اگر مى بينيم كه در قرآن فلسفه آفرينش انسان «عبادت» ذكر شده وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ اْلإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ سوره 51 آيه 56 نيز اشاره به همين حقيقت است، چه اينكه حقيقت عبوديت و بندگى خدا همان پرورش انسان

ص: 201

كامل است و مراسم عبادت نيز درسهايى براى تربيت انسان است و عبادات هر كدام به نوعى انسان را در مكتب خود تربيت مى كنند.

***

چرا از عدم به وجود آمديم

لابد خواهيد گفت قبول داريم كه پس از وجود، مسير ما همواره يك مسير تكاملى بوده ولى اصلًا چه لزومى داشت كه بوجود آئيم، تا تكليفى بر دوش آفرينش بگذاريم و بخواهد ما را به سوى كمال سوق دهد؟- خلاصه تكامل مربوط به «موجود» است «معدوم» نياز به تكامل ندارند (دقت كنيد)

اما در برابر سؤال يك پاسخ روشن وجود دارد و آن اينكه:

اگر عددى را از 9 به 10 برسانيم مسلماً تكاملى صورت گرفته (به اندازه يك واحد) حال اگر «صفر» را به عدد برسانيم آيا تكاملى صورت گرفته يا نه؟ مسلماً بى نهايت

ص: 202

تكامل صورت گرفته، جائى كه يك «واحد» تكامل محسوب مى شود تبديل شدن صفر به عدد فوق العاده تكامل است (باز هم دقت كنيد).

يعنى اگر پيشرفت نطفه در عالم جنين تكامل باشد به وجود آمدن نطفه و ذرات آن از عدم، بى نهايت تكامل محسوب مى گردد.

***

اصولًا تكامل چه فايده اى دارد؟

بارها شنيده ايم كه در برابر توضيحات بالا در مورد هدف آفرينش انسان، بعضى مى پرسند بسيار خوب، ما براى تكامل و پيشرفت همه جانبه در تمام قسمت هاى مادى و معنوى آفريده شده ايم، ولى اصلًا اين «تكامل» چه فايده اى دارد؟ اگر نباشد چه مى شود؟

در پاسخ اين پرسش غالباً يك سلسله سؤالات تستى از جوانان مى كنيم و خودشان آخر كار متوجه جواب قاطع اين سؤال مى شوند مثلًا مى پرسيم:

ص: 203

شما براى چه درس مى خوانيد؟ آنها در جواب مى گويند:

* براى اينكه در امتحانات قبول شويم.

* براى چه در امتحانات قبول شويد؟

* براى اينكه مدرك خوبى به دست آوريم.

* مدرك چه فايده اى دارد؟

* براى اينكه به شغل خوبى دست يابيم.

* شغل خوب براى چه مى خواهيد؟

* براى اينكه درآمد خوب و آبرومندى داشته باشيم.

* درآمد خوب براى چيست؟

* براى اينكه از زندگى آبرومند و مرفّهى برخوردارشويم و از زندگى لذت بريم.

* لذت از زندگى براى چيست و زندگى مرفّه و آبرومند براى چه مى خواهيد؟

اينجاست كه در پاسخ مى مانند و مى گويند ... خوب زندگى مرفّه و آبرومندى داشته باشيم ... خوب، ديگه معلوم است همين ...

ص: 204

در اينجا آنها را متوجه يك اصل كلى مى سازيم كه هدف ها در زندگى همه جنبه مقاماتى دارد تا برسدبه يك هدف نهايى كه آن را براى خودش مى خواهند، نه براى چيز ديگر، يعنى بقيه مقدمه هستند و آن به اصطلاح ذى المقدمه و گاهى آن را «هدف نهايى» و «غاية الغايات» مى نامند.

بنابراين ما همه چيز را براى تكامل انسان مى خواهيم و اما تكامل هدف نهايى است و آن را براى خودش مى خواهيم.

***

وجود ما براى آفريدگار چه سودى دارد

باز به دنبال بحث بالا اين سؤال از گوشه فكر آدمى جوانه مى زند كه:

بسيارخوب هدف آفرينش ما تكامل وجود و هستى ما در سايه تعليم و تربيت و پرورش ارزش هاى انسانى است ولى اينها براى آفريدگار چه سودى دارد؟ او چه بهره اى از اين كار مى برد؟

اين طرز سؤال در حقيقت از يك مقايسه نادرست

ص: 205

سرچشمه مى گيرد، مقايسه آفريدگار جهان كه وجود نامتناهى از هر جهت است، به وجود خودمان كه محدود از هر نظر مى باشد.

فرزندى از پدر ثروتمندش مى پرسد پدر! من با اين پولم مى خواهم فلان بازيچه براى خودم بخرم شما با آن همه پول ها چه بازيچه هايى براى خودتان مى خريد؟ او تصور مى كند همه مثل او كودكند و عاشق بازيچه!

از آنجا كه تار و پود وجود ما با نيازها بافته شده و هرگامى بر مى داريم براى رفع نيازى است. روى همان «مقايسه گمراه كننده» تصور مى كنيم خداوند هم اگر كارى مى كند بايد براى رفع نيازى باشد و سودش به او بازگشت كند و در حالى كه اين كار براى او اصلًا مفهومى ندارد، يعنى كار او همواره از اين نظر به عكس كارهاى ماست، كه ما معمولًا براى رفع نياز خود كار مى كنيم و او براى رفع نياز ديگران و تكامل و پرورش «بندگان».

ذات او همچون آفتاب درخشان نورافشانى مى كند و اين نور افشانى نه به خاطر سودى است كه استفاده كنندگان از

ص: 206

نور او براى او دارند بلكه او ذاتى است فيض بخش و فياض و نور افشان و خوددارى او از نور پاشيدن- نور هستى و وجود، نور تربيت و تكامل- يك نوع بخل و نقص است و او از هر گونه بخل و نقصى پاك و بيگانه است.

اگر خورشيد با جرم يك ميليون و سيصد برابرى كره زمين در سراسر منظومه شمسى نور و گرمى و حيات و زندگى مى پاشد نه به خاطر اين است كه فلان پروانه اى كه بر شاخه درختى در برابر آفتاب بال هاى خود را خشك مى كند و يا فلان زنبور عسلى كه در خميدگى درّه اى در كنار كندويش حمام آفتاب گرفته در سرنوشت خورشيد كمترى اثرى دارند بلكه او منبع نور است و نورافشانى لازمه ذات او است با اين تفاوت كه خورشيد آگاهى و اختيارى در اين نور افشانى ندارد ولى ذات پروردگار دارد.

***

تكامل در دل مرگ

آيا اين رشته تكاملى وجود انسان بعد از مرگ هم

ص: 207

ادامه مى يابد؟ با اينكه ما به روشنى مى بينيم كه حداكثر تا سن 40 سالگى تكامل جسمى انسان پايان مى پذيرد و عقب گرد آغاز مى گردد و در آستانه مرگ به حد صفر مى رسدو همه چيز پايان مى پذيرد.

***

ولى بايد فراموش نكرد كه اگر ما مردن را پايان زندگى و بعد از آن را تاريكى عدم و نيستى بدانيم البته در اينجا يك حركت ضد تكاملى صورت گرفته است (با اينكه تازه اين حساب از نظر فردى صحيح است ولى از نظر كلى، نوع انسان به سير تكاملى خود ادامه مى دهد و انسان ها هر چه كم اثر باشند آثارشان مى ماند و جامعه بشريت على رغم از بين رفتن افراد، در مسير خود همچنان پيش مى رود و توقف و عقب گردى براى او نيست).

***

ولى هنگامى كه مرگ در نظر ما يك نوع تولد ثانوى (همچون تولد از تخم وانسان از رحم مادر) و انتقال از يك محيط محدود به محيطى كه به مراتب از آن وسيع تر است بدانيم

ص: 208

ادامه سير تكاملى حتى در جهان برزخ و عالم رستاخيز حتمى خواهد بود. و هيچگونه دليلى نداريم كه سير تكاملى روح پس از مرگ متوقف گردد بلكه اين سير همچنان به سوى بى نهايت (به سوى ذات پاك او) ادامه خواهد يافت.

«پايان»

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109